Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part8
شیرین: یعنیچی؟
میکائل: نترس فکر کردی مثل عموت لاشیم
این ازکجا عمو منو میشناخته این از کجا میدونه عموم بهم تجاوز کرده بوده
شیرین:تو ازکجا میدونی؟
میکائل:من خیلی چیزا میدونم بهمن میکائل من معروف به شیطانم برای همین بیمار خطرناکی هستم و هر لحظه ممکنه همینجا بکشمت
شیرین: واقعا؟
میکائل:اره دختر کوچلو
شیرین:میشه بامن کاری نداشته باشی
میکائل: بستگی به خودت داره ک چقدر حرف هامو گوش کنی
امد نزدیکم و چسبیدم به دیوار ک با انگشتش صورتمو لمسمیکرد
شیرین:من از اون دخترایی جذاب کراش نیستم نگاه به قیافمنکن
میکائل:میدونم نصف بدنت سوخته اس
اینو ک گفت ریدم تو خودم و با چشم هایی درشت نگاش میکردم ک همنجور صورتشو نزدیکمکرد یک دفعه سعید وارد اتاق شد
سعید: میکائل بس کن
میکائل: خرمگس باز ک امدی
یکدفعه دیدم ۵تا ادم امدن و با یک چوب ک انگار برق داشت افتادن به جونمیکائل و فرستادش تو اتاق شیشه ای دستپاهاشو بستن اونم عربده میکشید و بعد یک امپول زدن بهش ک بیهوش شد
شیرین: اون ک باهامکاری نداشت
سعید:داشت
تبلتشو نشون داد
سعید: حرارت بدنش رفته بود بالا و این خیلی خطرناکه
شیرین: اینکارو ک میکنید بدتره
سعید: فکر کردی الان با دیدن تو حرارت بدنش داغ شده نه اون از خشمش به زنا اینجوری میشه پرستار هایی قبلی هم همنجوری فکر کردن و مردن توهم گول حرف هاشو نخور
اینو گفت و از اتاق زد بیرون منم رفتمجای شیشه و به میکائل نگاه میکردم دلمبه حالش میسوخت
Part8
شیرین: یعنیچی؟
میکائل: نترس فکر کردی مثل عموت لاشیم
این ازکجا عمو منو میشناخته این از کجا میدونه عموم بهم تجاوز کرده بوده
شیرین:تو ازکجا میدونی؟
میکائل:من خیلی چیزا میدونم بهمن میکائل من معروف به شیطانم برای همین بیمار خطرناکی هستم و هر لحظه ممکنه همینجا بکشمت
شیرین: واقعا؟
میکائل:اره دختر کوچلو
شیرین:میشه بامن کاری نداشته باشی
میکائل: بستگی به خودت داره ک چقدر حرف هامو گوش کنی
امد نزدیکم و چسبیدم به دیوار ک با انگشتش صورتمو لمسمیکرد
شیرین:من از اون دخترایی جذاب کراش نیستم نگاه به قیافمنکن
میکائل:میدونم نصف بدنت سوخته اس
اینو ک گفت ریدم تو خودم و با چشم هایی درشت نگاش میکردم ک همنجور صورتشو نزدیکمکرد یک دفعه سعید وارد اتاق شد
سعید: میکائل بس کن
میکائل: خرمگس باز ک امدی
یکدفعه دیدم ۵تا ادم امدن و با یک چوب ک انگار برق داشت افتادن به جونمیکائل و فرستادش تو اتاق شیشه ای دستپاهاشو بستن اونم عربده میکشید و بعد یک امپول زدن بهش ک بیهوش شد
شیرین: اون ک باهامکاری نداشت
سعید:داشت
تبلتشو نشون داد
سعید: حرارت بدنش رفته بود بالا و این خیلی خطرناکه
شیرین: اینکارو ک میکنید بدتره
سعید: فکر کردی الان با دیدن تو حرارت بدنش داغ شده نه اون از خشمش به زنا اینجوری میشه پرستار هایی قبلی هم همنجوری فکر کردن و مردن توهم گول حرف هاشو نخور
اینو گفت و از اتاق زد بیرون منم رفتمجای شیشه و به میکائل نگاه میکردم دلمبه حالش میسوخت
۹.۵k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.