سرزمین رویاها
#سرزمین_رویاها
پارت ۲
دستی روی شونم قرار گرفت با خوذم گفتم دخلم اومدع دیگ کشته میشم
برگشتم دیدم محافظ همونان شیاکو گف :اربابم باهاتون کاری ندارن بیاین و.باهاشون حرف بزنین
من:اره دیگ کاری ندارع یک راست میخاد بکشهههه😩
+اگ ساکت نباشی میکشتت ……چن ارباب از سر صدا خوششون نمیاد
_ای خدا ما با این ارباب ت چیکار کنیم………بزارین من برم
دیدم هر دو ناشون اومذ نزدیک
اون لباس سیاهع کلاهشو برداشت ؛ موهای سیاه و لختش از کلاه زد بیرون از همه بهتر چهره خیای دلربا چقد چهرش میدرخشید چشمم ب پسر کناریش افتاد
اون لباس سفید هم مشغول باز کردن کلاهش بود بعد از در اوردن چشمام درست شد اون یکی موهاش سفید بود
عموم گفته بود اونایی ک موهای ناشی از یک بیماری مادر زادیه
پسره مو مشکیع:من تهیونگم ………اینم جیمینه برادر خواندم ………اینم محافظم شیاکو
_خب منم شین هه هستم ………خب من دیگ برم
میخاستم برم ک تهیونگ گف:میشه کمکمون کنی؟
جیمین یک نگاه ب تهیونگ کرد
من:کمک؟؟؟
+بله کمک ! میشه ما رو تا معبد کیونگ ببری ؟
_چرا میخایین اونجا برین؟………اصلا ب من چ………بیایین میبرمتون
پشت سرم راه افتادن
هی میترسیدم اژ پشت خنجر بزنن
نویسنده:ای که اینا قاطلن هستن والا کنارشون بودن ارادت میخاد که هر کسی نداره برو.خداتو شکر کن که تو رو انتخاب کردم😌😅
ادامه
من رفتم کنارشون ی نگاه چپ چپی کردن
من:خب زشته من جلو باشم شما عقب☺️
اونا:😶
من:ی سوال این دوستتون جیمین لاله؟؟
تهیونگ: به تو ربطی ندارع
من:بلعههه من سوال بی جایی پرسیدم🤗ببخشید
با حرفی ک زد رفتم توی لاک خودم معبد کیونگ بالای کوه بود و باید مسافت زیادی طی میکردی ؛ ولی زیبا تزین معبد چوسان بود چن همه شهر زیر پات بود و کلی درختای سبز ک مثل چمن بودن میدیدی
من :اخششش رسیدیم اینهاش
تهیونگ : خوب ت میتونی بری
من:😑 خیرررر …………خستم یکم استراحت کنم ………فردا صب میرم
+هر جور مایلی
بدون تشکر کردن رفتن داخل
پشت سرشون اروم گفتم:والا مث خر اوردم بالا اونارو یک تشکر نکردن😖
برگشتن طرف من
من چسبیدم ب درخت :اخ اخ خرم من چقد چرا تو ندیدم عزیزم
اونا:😟🤪
من: اخه نکنه من خیلی طبیعت دوستم واسه همین 😇😅
قطره اب روی صورتم افتاد
بالای سرمو نگاه کردم اسمون ابری بود دیدم دارع بارون میاد یک دفعه ذهنم ب خونه رفت
_الان حتما دارن تند تند غذا خوری جمع میکنن
برگشتم طرف اون سه تا و گفتم: باشهه من میرم خذا حافظ
بدو کردم چند تا پله یکی یکی برداشتم
پام پیچ خورد ؛ چند تا پله با سرعت رفتم چن توی حالت افتادن بودم.و چن شیب بپد کنترل بر روی پاهام نداشتم ………ناخورد اگاه تند تند میرفتم پایین
تهیونگ:هیییییی وایستا ی چیزی بپوشی اینجوری سرما میخوریییی
_نمیشهههههع پاهام نمی ایستع😫
قیافه اونا اون لحظه خیلی باحال بوده😂🤣 نمیدونم چ فکری کردن
اخر ب یک صافی رسیدم و ایستاذم
_اخشش اخر ایستاد 😅😆😂🤣
همون جوری تنها ب خودم میخندیدم
برگشتم تا برم ی چیزی بگیرم.دیدم خیلییبی ازشون فاصله گرفتم 🤪
من:بهترع همینجوری برم خونع؛ من تن برگشتن ندارم 😊 (#گشاد_نباشیم)
اون پسرا رفته بودن توی معبد و چیزی ازش دیده نمیشد
ب راهم ادامه دادم
دقیقا وسط جنگل رسیده بودم و شب شده بود
صدای چندتا رد پا پشت سرم میومد ………گفته بودن ک شبا اینجا روح میاد
من:کسی اونجاس ؟؟
صذایی نمیومد ک یک دفعه سه تا روح با لباس سفید رو ب روم دیذم
من:😱💀😫
شروع کردم ب جیغ زدن
یکی از ویژگی من اینکه ک وقتی از چیزی میترسم بر عکی بقیه میرم طرفش و حسش میکنم
چشمامو بستم نردیم شدم
یک ذزه باز کردم دیدم نه ناپدید نشدن
یک دفعه پریدم گفتم ( در حالی ک چشماش بستس) یک عضو بدن گرفتم تیز بود انگار عضوی از بدنش بود
هی فشار دادم نرم بود
چشمامو باز کرذم دیدم همون پسران و دستم …………دستم …………روی دماغش بوده🤗( #منحرف_نباشیم🤪)
پسره:میشه دستتو از روی دماغم برداری؟
_ای ببخشید
دستمو برداشتم پشتم بردم
چشمم ب پسر کنارش افتاد قلبش داشت مثل یک یخ ابی میدرخشید
_اون…………اون😧
تهیونگ ب محافظش گف: بیهوشش کن………
🌵 #kook 🌵
پارت ۲
دستی روی شونم قرار گرفت با خوذم گفتم دخلم اومدع دیگ کشته میشم
برگشتم دیدم محافظ همونان شیاکو گف :اربابم باهاتون کاری ندارن بیاین و.باهاشون حرف بزنین
من:اره دیگ کاری ندارع یک راست میخاد بکشهههه😩
+اگ ساکت نباشی میکشتت ……چن ارباب از سر صدا خوششون نمیاد
_ای خدا ما با این ارباب ت چیکار کنیم………بزارین من برم
دیدم هر دو ناشون اومذ نزدیک
اون لباس سیاهع کلاهشو برداشت ؛ موهای سیاه و لختش از کلاه زد بیرون از همه بهتر چهره خیای دلربا چقد چهرش میدرخشید چشمم ب پسر کناریش افتاد
اون لباس سفید هم مشغول باز کردن کلاهش بود بعد از در اوردن چشمام درست شد اون یکی موهاش سفید بود
عموم گفته بود اونایی ک موهای ناشی از یک بیماری مادر زادیه
پسره مو مشکیع:من تهیونگم ………اینم جیمینه برادر خواندم ………اینم محافظم شیاکو
_خب منم شین هه هستم ………خب من دیگ برم
میخاستم برم ک تهیونگ گف:میشه کمکمون کنی؟
جیمین یک نگاه ب تهیونگ کرد
من:کمک؟؟؟
+بله کمک ! میشه ما رو تا معبد کیونگ ببری ؟
_چرا میخایین اونجا برین؟………اصلا ب من چ………بیایین میبرمتون
پشت سرم راه افتادن
هی میترسیدم اژ پشت خنجر بزنن
نویسنده:ای که اینا قاطلن هستن والا کنارشون بودن ارادت میخاد که هر کسی نداره برو.خداتو شکر کن که تو رو انتخاب کردم😌😅
ادامه
من رفتم کنارشون ی نگاه چپ چپی کردن
من:خب زشته من جلو باشم شما عقب☺️
اونا:😶
من:ی سوال این دوستتون جیمین لاله؟؟
تهیونگ: به تو ربطی ندارع
من:بلعههه من سوال بی جایی پرسیدم🤗ببخشید
با حرفی ک زد رفتم توی لاک خودم معبد کیونگ بالای کوه بود و باید مسافت زیادی طی میکردی ؛ ولی زیبا تزین معبد چوسان بود چن همه شهر زیر پات بود و کلی درختای سبز ک مثل چمن بودن میدیدی
من :اخششش رسیدیم اینهاش
تهیونگ : خوب ت میتونی بری
من:😑 خیرررر …………خستم یکم استراحت کنم ………فردا صب میرم
+هر جور مایلی
بدون تشکر کردن رفتن داخل
پشت سرشون اروم گفتم:والا مث خر اوردم بالا اونارو یک تشکر نکردن😖
برگشتن طرف من
من چسبیدم ب درخت :اخ اخ خرم من چقد چرا تو ندیدم عزیزم
اونا:😟🤪
من: اخه نکنه من خیلی طبیعت دوستم واسه همین 😇😅
قطره اب روی صورتم افتاد
بالای سرمو نگاه کردم اسمون ابری بود دیدم دارع بارون میاد یک دفعه ذهنم ب خونه رفت
_الان حتما دارن تند تند غذا خوری جمع میکنن
برگشتم طرف اون سه تا و گفتم: باشهه من میرم خذا حافظ
بدو کردم چند تا پله یکی یکی برداشتم
پام پیچ خورد ؛ چند تا پله با سرعت رفتم چن توی حالت افتادن بودم.و چن شیب بپد کنترل بر روی پاهام نداشتم ………ناخورد اگاه تند تند میرفتم پایین
تهیونگ:هیییییی وایستا ی چیزی بپوشی اینجوری سرما میخوریییی
_نمیشهههههع پاهام نمی ایستع😫
قیافه اونا اون لحظه خیلی باحال بوده😂🤣 نمیدونم چ فکری کردن
اخر ب یک صافی رسیدم و ایستاذم
_اخشش اخر ایستاد 😅😆😂🤣
همون جوری تنها ب خودم میخندیدم
برگشتم تا برم ی چیزی بگیرم.دیدم خیلییبی ازشون فاصله گرفتم 🤪
من:بهترع همینجوری برم خونع؛ من تن برگشتن ندارم 😊 (#گشاد_نباشیم)
اون پسرا رفته بودن توی معبد و چیزی ازش دیده نمیشد
ب راهم ادامه دادم
دقیقا وسط جنگل رسیده بودم و شب شده بود
صدای چندتا رد پا پشت سرم میومد ………گفته بودن ک شبا اینجا روح میاد
من:کسی اونجاس ؟؟
صذایی نمیومد ک یک دفعه سه تا روح با لباس سفید رو ب روم دیذم
من:😱💀😫
شروع کردم ب جیغ زدن
یکی از ویژگی من اینکه ک وقتی از چیزی میترسم بر عکی بقیه میرم طرفش و حسش میکنم
چشمامو بستم نردیم شدم
یک ذزه باز کردم دیدم نه ناپدید نشدن
یک دفعه پریدم گفتم ( در حالی ک چشماش بستس) یک عضو بدن گرفتم تیز بود انگار عضوی از بدنش بود
هی فشار دادم نرم بود
چشمامو باز کرذم دیدم همون پسران و دستم …………دستم …………روی دماغش بوده🤗( #منحرف_نباشیم🤪)
پسره:میشه دستتو از روی دماغم برداری؟
_ای ببخشید
دستمو برداشتم پشتم بردم
چشمم ب پسر کنارش افتاد قلبش داشت مثل یک یخ ابی میدرخشید
_اون…………اون😧
تهیونگ ب محافظش گف: بیهوشش کن………
🌵 #kook 🌵
۵.۱k
۰۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.