عشق یا قتل •پارت 16
ات :ایشششش... (خنده) به هر حال اینم لباست. ازت ممنونم. تو همین مدت کمی که با هم آشنا شدیم
خیلی به من کمک کردی، هم تو هم جونگکوک.
تهیونگ : هوم... وظیفه ام بود. بالاخره رفیق ها باید اینکار ها رو انجام بدن دیگه نه؟ (لبخند)
ات :درسته (لبخند) آ راستی شرمنده، من دیگه باید برم. بازم ممنون. بعدا میبینمت.
تهیونگ : فعلا. مراقب خودت باش.
ویو تهیونگ : بعد از اینکه ات رفت رفتم تو فکر. حقیقتش داشتم فکر میکردم که باید باهاش چیکار کنم. تا همین الانم برای کشتنش خیلی دیر کرده بودم. نباید انقد معطل میکردم. لعنت به من که عاشقش شدم، حالا باید چه غلطی کنم؟! کدوم احمقی عشقش رو میکشه که من بشم دومیش؟!
پرش زمانی به چند روز ویو ات : تو دفترم نشسته بودم و مشغول فکر کردن بودم. هر چی بیشتر فکر میکنم گیج تر میشم. یعنی من واقعا از تهیونگ خوشم اومده؟ ولی یه چیزی هست اونم اینه که بعضی وقتا حس میکنم قیافه تهیونگ خیلی برام آشناست. عجیبه، چون من تا حالا ندیده بودمش اولین باری هم که دیدمش همون باری بود که بعد شراکتمون رفتم دفترش.
ولی جدا از همه ی چیزا اون واقعا جذابه. کم کم دارم به این فکر میکنم که برم بهش اعتراف کنم. نه نه ات احمق نباش خودتو جلوی یه مرد انقد سبک نکن. وای دارم دیوونه میشم. از یه طرفی باید بهش اعتراف کنم ولی از یه طرفی هم نمیتونم اینکارو بکنم. داشتم فکر میکردم که تهیونگ رو کجا دیدم که یهو...
فلش بک به مراسم ختم پدر و مادر ات : ویو ات : واقعا چرا باید این اتفاق میافتاد؟ چرا باید تو این سن پدر و مادرم رو از دست میدادم؟ داشتم به زندگی بدبختانه ام فکر میکردم که دیدم چند تا مرد اومدن تو اتاق. (اگه کیدراما دیده باشین میدونین مراسم ختم هاشون توی چه جایی هست، اون جا رو رو منظورمِ) همشون کت و شلوار مشکی پوشیده بودن و چند تاشون خیلی درشت و هیکلی بودن
ولی یکیشون ریزه میزه تر بود. و خیلی هم جذاب بود. همینجوری خیره بودم بهش که گفت :
فرد ناشناس : تسلیت میگم
اون مرد داشت میرفت که رفتم جلوش و گفتم
ات : هی هی ببخشید... شما کی هستین؟
فرد ناشناس : یکی از آشناهای پدر و مادرت
و بعد از اونجا رفت.
پایان فلش بک
ات : وای خدای منننننننن. درستهههههه. تهیونگ اونروز اونجا بوددددد
ولی اونجا چیکار میکرد؟ چجوری پدر و مادر منو میشناسه؟! وای دارم دیوونه میشم.
دیگه طاقت نداشتم زنگ زدم به تهیونگ.
ات: سلام اوپا. حالت چطوره؟
تهیونگ : سلام اتی. خوبم تو خوبی ؟
ات: اوم خوبم. تهیونگا يه سوالی داشتم ازت
تهیونگ:بپرس
ات :تو پدر و مادر منو میشناختی؟ پارک سه یون و همسرش.
ویو تهیونگ : لعنتییییی. چرا این سوال رو میپرسه؟ مطمئنم جونگکوک عوضی رفته قضیه رو بهش گفته. قسم میخورم میکشمش.
تهیونگ : آمممم... چی ؟.... پدر و مادرت؟ نه من نمیشناسمشون
ات : آها. مطمئنی دیگه ؟
تهیونگ :آ... آره چرا پرسیدی؟
ات : هیچی... همینجوری. مرسی ازت. فعلا
ات : عجیبه. شايد اشتباه گرفتم.
...
خیلی به من کمک کردی، هم تو هم جونگکوک.
تهیونگ : هوم... وظیفه ام بود. بالاخره رفیق ها باید اینکار ها رو انجام بدن دیگه نه؟ (لبخند)
ات :درسته (لبخند) آ راستی شرمنده، من دیگه باید برم. بازم ممنون. بعدا میبینمت.
تهیونگ : فعلا. مراقب خودت باش.
ویو تهیونگ : بعد از اینکه ات رفت رفتم تو فکر. حقیقتش داشتم فکر میکردم که باید باهاش چیکار کنم. تا همین الانم برای کشتنش خیلی دیر کرده بودم. نباید انقد معطل میکردم. لعنت به من که عاشقش شدم، حالا باید چه غلطی کنم؟! کدوم احمقی عشقش رو میکشه که من بشم دومیش؟!
پرش زمانی به چند روز ویو ات : تو دفترم نشسته بودم و مشغول فکر کردن بودم. هر چی بیشتر فکر میکنم گیج تر میشم. یعنی من واقعا از تهیونگ خوشم اومده؟ ولی یه چیزی هست اونم اینه که بعضی وقتا حس میکنم قیافه تهیونگ خیلی برام آشناست. عجیبه، چون من تا حالا ندیده بودمش اولین باری هم که دیدمش همون باری بود که بعد شراکتمون رفتم دفترش.
ولی جدا از همه ی چیزا اون واقعا جذابه. کم کم دارم به این فکر میکنم که برم بهش اعتراف کنم. نه نه ات احمق نباش خودتو جلوی یه مرد انقد سبک نکن. وای دارم دیوونه میشم. از یه طرفی باید بهش اعتراف کنم ولی از یه طرفی هم نمیتونم اینکارو بکنم. داشتم فکر میکردم که تهیونگ رو کجا دیدم که یهو...
فلش بک به مراسم ختم پدر و مادر ات : ویو ات : واقعا چرا باید این اتفاق میافتاد؟ چرا باید تو این سن پدر و مادرم رو از دست میدادم؟ داشتم به زندگی بدبختانه ام فکر میکردم که دیدم چند تا مرد اومدن تو اتاق. (اگه کیدراما دیده باشین میدونین مراسم ختم هاشون توی چه جایی هست، اون جا رو رو منظورمِ) همشون کت و شلوار مشکی پوشیده بودن و چند تاشون خیلی درشت و هیکلی بودن
ولی یکیشون ریزه میزه تر بود. و خیلی هم جذاب بود. همینجوری خیره بودم بهش که گفت :
فرد ناشناس : تسلیت میگم
اون مرد داشت میرفت که رفتم جلوش و گفتم
ات : هی هی ببخشید... شما کی هستین؟
فرد ناشناس : یکی از آشناهای پدر و مادرت
و بعد از اونجا رفت.
پایان فلش بک
ات : وای خدای منننننننن. درستهههههه. تهیونگ اونروز اونجا بوددددد
ولی اونجا چیکار میکرد؟ چجوری پدر و مادر منو میشناسه؟! وای دارم دیوونه میشم.
دیگه طاقت نداشتم زنگ زدم به تهیونگ.
ات: سلام اوپا. حالت چطوره؟
تهیونگ : سلام اتی. خوبم تو خوبی ؟
ات: اوم خوبم. تهیونگا يه سوالی داشتم ازت
تهیونگ:بپرس
ات :تو پدر و مادر منو میشناختی؟ پارک سه یون و همسرش.
ویو تهیونگ : لعنتییییی. چرا این سوال رو میپرسه؟ مطمئنم جونگکوک عوضی رفته قضیه رو بهش گفته. قسم میخورم میکشمش.
تهیونگ : آمممم... چی ؟.... پدر و مادرت؟ نه من نمیشناسمشون
ات : آها. مطمئنی دیگه ؟
تهیونگ :آ... آره چرا پرسیدی؟
ات : هیچی... همینجوری. مرسی ازت. فعلا
ات : عجیبه. شايد اشتباه گرفتم.
...
۴.۷k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.