پارت 35
جیمین: چند ساعت میگذره؟
نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:
- حدودا یک ساعت.
جیمین: ممنون.
سری تکون داد و رفت که سریع رفتم به سمت اتاق دکتر که خود دکتر
کنار در اتاقی وایساده بود. من رو که دید به داخل اتاق اشاره کرد گفت بفرمایید.
وارد شدم که اونم وارد شد و پشت میزش نشست و بهم اشاره کرد بشینم
روی مبل. نشستم که اونم دستاش رو توی هم گره کرد و با سرفه ای
شروع کرد به گفتن:
- ببینین آقای...
-
جیمین: پارک هستم
- خب بله آقای پارک، خانومی ک...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
جیمین: نامزدم هستن.
- بله نامزدتون، ایشون سالم هستن و فقط یه مشکل هست.
با ترس خواستم حرفی بزنم که دستش رو باال برد و گفت:
- اجازه بدین! خب ایشون دچار یه فراموشی کوتاه مدت شدن که این
فراموشی امکان داره تا دو ماه یا هشت ماه طول بکشه، ولی من میتونم
بهتون اطمینان بدم که ایشون دوباره میتونن به شرایط قبلشون برگرد دکتر میگفت و من نابود میشدم!
دکتر میگفت من بیشتر از خودم و لیا متنفر میشدم
با ترس و اضطراب رو به دکتر گفتم:
جیمین :امکان داره چیزی از ذهنش پاک بشه؟
دکتر با اطمینانی که توی صداش بود گفت:
- نه نگران نباشید، گفتم که به حالت قبل برمیگردن و این که تا فردا به
هوش میان.
از دکتر تشکر کردم و با پاهایی که نای راه رفتن نداشتن از اتاق بیرون
اومدم. خودم رو روی صندلی ول کردم، چطور بهش توضیح بدم؟
خانوادهش چی میشه؟
کالفه دستام رو توی موهام فرو کردم و محکم چنگشون زدم. خدایا
خودت کمکم کن، کمکمون کن!
ناخوداگاه دلم هوای مامان رو کرد!
***
اب رو روی سنگ قبر ریختم و با دستم پخشش کردم و شروع کردم به حرف زدن
سلام مامانی، ببین پسر نامردت اومده! اومده بگه که دختره گوشه
بیمارستانه و فراموشی داره، اومده بگه که تقصیر خودش هم نبوده...
شیشه اب
رو کنار قبر گذاشتم و ادامه دادم:
- تقصیر اون لیا بی همه چیز بوده! مامان نابودم، خیلی نابود! من بدون
ت هیچم، هیچ و اون اگه فراموشی نمیگرفت قطعا من رو ترک
میکرد و بازم خدا بهم رحم کرد و کنارم موند.
ناخواسته خم شدم روی قبر و گفتم:
- مامان خستم، دلم میخواد با ت بریم یه جای دور،
خیلی دور! حتی
دور تر از آدمای این زمین.
و نمیدونم چطور رفتم بیمارستان، فقط میدونم که خسته و کوفته
افتادم رو تخت کنار ت و یه خواب عمیق.
ت
با سردرد دردناکی چشمهام رو باز کردم. همه چی تار بود و نور چشم هام اذیت میکردکمی پلکهام رو بستم و بعد باز و بسته کردم که در باز
شد و یه مرد سفید پوش اومد. کنارم وایساد و در حالی که سرم چک میکرد پرسید
حالت چطوره خانوم ت؟
با گیجی پرسیدم:
ت : میشه بگین من کیم؟ اینجا کجاست؟ چرا اینجام؟ خانوم ت کیه؟
دکتر نگاهی بهم انداخت و گفت:
- ببینین شما دچار فراموشی شدین!
با ترس و بهت نگاه دکتر کردم و خواستم حرف بزنم که سریع گفت:
- نگران نباشید لطفا، این فقط یه فراموشی کوتاه مدت هست. الان هم
میگم نامزدتون بیاد همه چی رو خودشون براتون توضیح بده.
و رفت. من موندم و یه دنیا سوال. چرا هرچی فکر میکنم انگار سرم
خالیه؟ داشتم تو فکرهام غرق میشدم که در باز شد. سرم رو چرخوندم و
یه مرد رو دیدم که با چشمای غمگین و یه لبخند تلخ داشت سمتم میومد پس این همون نامزدی بود که دکتر ازش میگفت! نزدیکم شد و
کنار تخت، روی صندلی همراه نشست دستم گرفت گفت
جیمین: حالت چطوره؟
نمیدونم چرا ولی با دیدنش یه حسی مثل نفرت تو وجودم اومد، ولی
چرا؟ مگه دکتر نگفت نامزدمه؟ پس این حس این وسط چی میگه؟!
وقتی دید توی فکر رفتم سریع گفت:
جیمین: میدونم هیچی یادت نمیاد ولی خودم همه چی رو برات میگم، از اول!
و شروع کرد به گفتن و گفت از آشنایی توی دانشگاه و از کل-کل هایی
که اول رابطه داشتیم، از عشق زیادمون، از همه چی گفت حتی از اینکه
از پله افتادم ولی دلیلش رو نگفت ولی یه چیزی این وسط کم بود و این
رو خوب میتونستم بفهمم. بلاخره دهن باز کردم و گفتم:
ت :خانواده ام از وضعیتم خبر دارن؟
نمیدونم چرا ولی با هول گفت:
جیمین : خب یعنی... نه ندارن و برای این نگفتم چون میدونستم مادرت نگران
میشه و این که پدر و مادرت رفتن خارج کشور. با تعجب نگاهش کردم
جیمین
واقعا نمیدونستم بعدا چطور این دروغا رو باید جمع کنم.
گیج شدم، خیلی گیج! ت گفت:
نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:
- حدودا یک ساعت.
جیمین: ممنون.
سری تکون داد و رفت که سریع رفتم به سمت اتاق دکتر که خود دکتر
کنار در اتاقی وایساده بود. من رو که دید به داخل اتاق اشاره کرد گفت بفرمایید.
وارد شدم که اونم وارد شد و پشت میزش نشست و بهم اشاره کرد بشینم
روی مبل. نشستم که اونم دستاش رو توی هم گره کرد و با سرفه ای
شروع کرد به گفتن:
- ببینین آقای...
-
جیمین: پارک هستم
- خب بله آقای پارک، خانومی ک...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
جیمین: نامزدم هستن.
- بله نامزدتون، ایشون سالم هستن و فقط یه مشکل هست.
با ترس خواستم حرفی بزنم که دستش رو باال برد و گفت:
- اجازه بدین! خب ایشون دچار یه فراموشی کوتاه مدت شدن که این
فراموشی امکان داره تا دو ماه یا هشت ماه طول بکشه، ولی من میتونم
بهتون اطمینان بدم که ایشون دوباره میتونن به شرایط قبلشون برگرد دکتر میگفت و من نابود میشدم!
دکتر میگفت من بیشتر از خودم و لیا متنفر میشدم
با ترس و اضطراب رو به دکتر گفتم:
جیمین :امکان داره چیزی از ذهنش پاک بشه؟
دکتر با اطمینانی که توی صداش بود گفت:
- نه نگران نباشید، گفتم که به حالت قبل برمیگردن و این که تا فردا به
هوش میان.
از دکتر تشکر کردم و با پاهایی که نای راه رفتن نداشتن از اتاق بیرون
اومدم. خودم رو روی صندلی ول کردم، چطور بهش توضیح بدم؟
خانوادهش چی میشه؟
کالفه دستام رو توی موهام فرو کردم و محکم چنگشون زدم. خدایا
خودت کمکم کن، کمکمون کن!
ناخوداگاه دلم هوای مامان رو کرد!
***
اب رو روی سنگ قبر ریختم و با دستم پخشش کردم و شروع کردم به حرف زدن
سلام مامانی، ببین پسر نامردت اومده! اومده بگه که دختره گوشه
بیمارستانه و فراموشی داره، اومده بگه که تقصیر خودش هم نبوده...
شیشه اب
رو کنار قبر گذاشتم و ادامه دادم:
- تقصیر اون لیا بی همه چیز بوده! مامان نابودم، خیلی نابود! من بدون
ت هیچم، هیچ و اون اگه فراموشی نمیگرفت قطعا من رو ترک
میکرد و بازم خدا بهم رحم کرد و کنارم موند.
ناخواسته خم شدم روی قبر و گفتم:
- مامان خستم، دلم میخواد با ت بریم یه جای دور،
خیلی دور! حتی
دور تر از آدمای این زمین.
و نمیدونم چطور رفتم بیمارستان، فقط میدونم که خسته و کوفته
افتادم رو تخت کنار ت و یه خواب عمیق.
ت
با سردرد دردناکی چشمهام رو باز کردم. همه چی تار بود و نور چشم هام اذیت میکردکمی پلکهام رو بستم و بعد باز و بسته کردم که در باز
شد و یه مرد سفید پوش اومد. کنارم وایساد و در حالی که سرم چک میکرد پرسید
حالت چطوره خانوم ت؟
با گیجی پرسیدم:
ت : میشه بگین من کیم؟ اینجا کجاست؟ چرا اینجام؟ خانوم ت کیه؟
دکتر نگاهی بهم انداخت و گفت:
- ببینین شما دچار فراموشی شدین!
با ترس و بهت نگاه دکتر کردم و خواستم حرف بزنم که سریع گفت:
- نگران نباشید لطفا، این فقط یه فراموشی کوتاه مدت هست. الان هم
میگم نامزدتون بیاد همه چی رو خودشون براتون توضیح بده.
و رفت. من موندم و یه دنیا سوال. چرا هرچی فکر میکنم انگار سرم
خالیه؟ داشتم تو فکرهام غرق میشدم که در باز شد. سرم رو چرخوندم و
یه مرد رو دیدم که با چشمای غمگین و یه لبخند تلخ داشت سمتم میومد پس این همون نامزدی بود که دکتر ازش میگفت! نزدیکم شد و
کنار تخت، روی صندلی همراه نشست دستم گرفت گفت
جیمین: حالت چطوره؟
نمیدونم چرا ولی با دیدنش یه حسی مثل نفرت تو وجودم اومد، ولی
چرا؟ مگه دکتر نگفت نامزدمه؟ پس این حس این وسط چی میگه؟!
وقتی دید توی فکر رفتم سریع گفت:
جیمین: میدونم هیچی یادت نمیاد ولی خودم همه چی رو برات میگم، از اول!
و شروع کرد به گفتن و گفت از آشنایی توی دانشگاه و از کل-کل هایی
که اول رابطه داشتیم، از عشق زیادمون، از همه چی گفت حتی از اینکه
از پله افتادم ولی دلیلش رو نگفت ولی یه چیزی این وسط کم بود و این
رو خوب میتونستم بفهمم. بلاخره دهن باز کردم و گفتم:
ت :خانواده ام از وضعیتم خبر دارن؟
نمیدونم چرا ولی با هول گفت:
جیمین : خب یعنی... نه ندارن و برای این نگفتم چون میدونستم مادرت نگران
میشه و این که پدر و مادرت رفتن خارج کشور. با تعجب نگاهش کردم
جیمین
واقعا نمیدونستم بعدا چطور این دروغا رو باید جمع کنم.
گیج شدم، خیلی گیج! ت گفت:
۹.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.