part³
part³
ا.ت ویو:
که در باز شد و با چهره یونگی چشم تو چشم شدم
یونگی:سلام خانم کیم بهتون تبریک میگم
ا.ت:خیلی ممنونم آقای مین بامن کاری داشتین؟
یونگی:بله میتونم وقتتون رو برای چند دقیقه بگیرم؟
ا.ت:حتما
از روی صندلی بلند شدم از اتاق اومدم بیرون که یونگی هم پشت سرم اومد از دره عمارت خارج شدم و یه گوشه منتظرش موندم وقتی اومد جلوم ایستاد توی چشمام خیره شد
ا.ت:اممم یونگی حالت خوبه؟
یونگی آروم اومد سمتم و منو توی بغل خودش جا داد
یونگی:وایی کوچولوی من چقدر زود بزرگ شدی
ا.ت:یااا یونگیا تو منو ترسوندی با این رفتارت
یونگی:ببخشید اگه خاتم کیم رو ناراحت کردم
ا.ت:هنوزم اون اخلاق تو دلبروتو داریا
یونگی:آره دیگه و توهم هنوز مثل قبل مهربونیتو داری
ا.ت:می خواستی نداشته باشم؟
یونگی:آخه بعد از اون ماجرا فکر نمیکردم برگردی
فلش بک 10 سال پیش
ادمین:ا.ت 14 ساله داستان ما بعد از تموم شدن مدرسش همراه یونگی برگشت خونه وسط های راه راه شون از هم جدا شد ا.ت از این ور رفت یونگی هم از اون ور نزدیک خونشون بود در نیمه باز بود دو باز کرد و بلند مثل همیشه سلام کرد انگار کسی خونه نبود رفت سمت اتاق مامان باباش در زد ولی اون ها هم انگار نبودن رفت سمت اتاق برادرش که 5 ازش بزرگ تر بود
ا.ت:سلام نامی مامان بابا کجان؟
نامی:سلام اونا هنوز نیومدن بهتره که بری وسایلاتو جمع کنی
ا.ت:برای چی؟
نامی:چون قراره منو و تو بریم یه جایی؟
ا.ت:کجا مثلا؟
نامی:خودت میبینی برو وسایلتو جمع کن
ا.ت:باااشه
ا.ت ویو:
تموم وسایلمو جمع کردم همش تو فکر این بودم که چرا نامی گفت برم وسایلم رو جمع کنم اصن من نمیدونم کجا قراره بریم
دینگ دینگ
صدای زنگ در اومد رفتم بازش کردم مامان بابا بودن
ا.ت:سلام مامان سلام بابا چیزی شده؟
مامان:هق....نه....هق چیزی..هق نشده
ا.ت:پس چرا گریه میکنی
بابا:ببخشید دخترم تو قراره بری از پیش ما
ا.ت:برای چی؟
بابا:چون نمیخواستم بهت آسیبی برسه برای همینم تورو قراره ببرن یه جایی
ا.ت:چی؟ بابا من بیش شما جام امنه
بابا:نه نیست اونا دنبالتن
ا.ت:کیا؟
بابا:همون آدمایی که تورو تحدید به مرگ کردن همونایی که صبح تا شب دنبالتن
ا.ت:باشه باشه ولی چرا نامی؟ اونم چی پس؟ اونم قراره با من بیاد؟
بابا:نه قرار نیست باهات بیاد قراره جدا بشین
ا.ت:آخه برای چی؟
بابا:فکر کنم اومدن بهتره وسایلاتو بیاری
ا.ت:پس شما چی؟
بابا:ما همو 10 ساله دیگه میبینیم باشه؟
ا.ت:اوهوم باشه
وسایلمو اوردم پایین مامان بابامو از جمله نامی رو بغل کردم
بابا:مواظب خودت باش دختر قوی بابا
ا.ت:مواظبم
مامان:دخترم هق دلم برات تنگ میشه هققققق
ا.ت:منم دلم براتون تنگ میشه
و مامانمو بغل کردم
نامی:10 ساله دیگه میبینمت دختر قوی
ا.ت:منم همین طور
شرط:
لایک بالای6
کامنت بالای 8
منتظرم😎❤
ا.ت ویو:
که در باز شد و با چهره یونگی چشم تو چشم شدم
یونگی:سلام خانم کیم بهتون تبریک میگم
ا.ت:خیلی ممنونم آقای مین بامن کاری داشتین؟
یونگی:بله میتونم وقتتون رو برای چند دقیقه بگیرم؟
ا.ت:حتما
از روی صندلی بلند شدم از اتاق اومدم بیرون که یونگی هم پشت سرم اومد از دره عمارت خارج شدم و یه گوشه منتظرش موندم وقتی اومد جلوم ایستاد توی چشمام خیره شد
ا.ت:اممم یونگی حالت خوبه؟
یونگی آروم اومد سمتم و منو توی بغل خودش جا داد
یونگی:وایی کوچولوی من چقدر زود بزرگ شدی
ا.ت:یااا یونگیا تو منو ترسوندی با این رفتارت
یونگی:ببخشید اگه خاتم کیم رو ناراحت کردم
ا.ت:هنوزم اون اخلاق تو دلبروتو داریا
یونگی:آره دیگه و توهم هنوز مثل قبل مهربونیتو داری
ا.ت:می خواستی نداشته باشم؟
یونگی:آخه بعد از اون ماجرا فکر نمیکردم برگردی
فلش بک 10 سال پیش
ادمین:ا.ت 14 ساله داستان ما بعد از تموم شدن مدرسش همراه یونگی برگشت خونه وسط های راه راه شون از هم جدا شد ا.ت از این ور رفت یونگی هم از اون ور نزدیک خونشون بود در نیمه باز بود دو باز کرد و بلند مثل همیشه سلام کرد انگار کسی خونه نبود رفت سمت اتاق مامان باباش در زد ولی اون ها هم انگار نبودن رفت سمت اتاق برادرش که 5 ازش بزرگ تر بود
ا.ت:سلام نامی مامان بابا کجان؟
نامی:سلام اونا هنوز نیومدن بهتره که بری وسایلاتو جمع کنی
ا.ت:برای چی؟
نامی:چون قراره منو و تو بریم یه جایی؟
ا.ت:کجا مثلا؟
نامی:خودت میبینی برو وسایلتو جمع کن
ا.ت:باااشه
ا.ت ویو:
تموم وسایلمو جمع کردم همش تو فکر این بودم که چرا نامی گفت برم وسایلم رو جمع کنم اصن من نمیدونم کجا قراره بریم
دینگ دینگ
صدای زنگ در اومد رفتم بازش کردم مامان بابا بودن
ا.ت:سلام مامان سلام بابا چیزی شده؟
مامان:هق....نه....هق چیزی..هق نشده
ا.ت:پس چرا گریه میکنی
بابا:ببخشید دخترم تو قراره بری از پیش ما
ا.ت:برای چی؟
بابا:چون نمیخواستم بهت آسیبی برسه برای همینم تورو قراره ببرن یه جایی
ا.ت:چی؟ بابا من بیش شما جام امنه
بابا:نه نیست اونا دنبالتن
ا.ت:کیا؟
بابا:همون آدمایی که تورو تحدید به مرگ کردن همونایی که صبح تا شب دنبالتن
ا.ت:باشه باشه ولی چرا نامی؟ اونم چی پس؟ اونم قراره با من بیاد؟
بابا:نه قرار نیست باهات بیاد قراره جدا بشین
ا.ت:آخه برای چی؟
بابا:فکر کنم اومدن بهتره وسایلاتو بیاری
ا.ت:پس شما چی؟
بابا:ما همو 10 ساله دیگه میبینیم باشه؟
ا.ت:اوهوم باشه
وسایلمو اوردم پایین مامان بابامو از جمله نامی رو بغل کردم
بابا:مواظب خودت باش دختر قوی بابا
ا.ت:مواظبم
مامان:دخترم هق دلم برات تنگ میشه هققققق
ا.ت:منم دلم براتون تنگ میشه
و مامانمو بغل کردم
نامی:10 ساله دیگه میبینمت دختر قوی
ا.ت:منم همین طور
شرط:
لایک بالای6
کامنت بالای 8
منتظرم😎❤
۴.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.