✞رمان انتقام✞ پارت اخر
•انتقام•
پارت اخر
دیانا: لبام و رو لبای ارسلان گزاشتم و با لذت لبای همو میبوسیدیم که ی دفعه چرخ و فلک دوباره شروع کرد به حرکت ارسلان افتاد رو صندلی منم روش...صدای مهراب اومد که میگفت...
مهراب: این بدبختا ی بار عین آدم نتونستن عاشقانه رفتار کنن...
دیانا: همون موقع صدای پانیذ بلند شد که با مسخره بازی میخوند...
پانیذ: عروس چقد قشنگه دوماد چقد مشنگه...
مهدیس: دوماد مشنگ نیس مارمولکهه
دیانا: منو ارسلانم با بغضی که از سر خوشحالی تو چشامون بود میخندیدیم...
_
•5سال بعد•
مهراب: ببین عمو جون این باباتو میبینی قبلا زن داشته اسمشم نیکا بوده...
ارسلان: مهراب خفه شو برادر من...
متین: گاوی؟ نیکا که زن منه؟
ارسلان: نیکا جای خواهر منه...
دیانا: مهراب نیام بزنم دهنتو پر خون کنماا چی تو مغز اون بچه میکنی بیتا مامان جان بیا پیش خودم....
ارسلان: بچها رضا و پانیذ رفتن لب دریا گفتن ماهم بیایم....
دیانا: این چه مسافرتیه که پانیذ و رضا باید تنها باشن ولی منو ارسلان باید شما اسکلارو تحمل کنیم...
مهدیس: عزیزم از خداتم باشه...
مهراب: قدر نمیدونه دیگه...
نیکا: متین میبینی چی میگه انگار ما مزاحمیم..
متین: شوخی میکنه...
اتوسا: امیرررر گشنمهههه...
امیر: عزیزم الان میریم پیش بچها لب دریا ی چیزی میخوریم...
__
دیانا: رفتیم روی ماسه ها نشستیم روبه دریا
رضا گیتارشو اورده بود
ارسلان کنارم نشست و به دریا خیره شد
سرمو گزاشتم روی شونه ارسلان و
با هم خیره شدیم به دریا
صدای گیتار رضا بلند شد
و غرق ارامش شدیم بیتا روی شن ها میدوید
و مهراب دنبالش میکرد
اتوسا و امیرم با هم داشتن خوراکی میخوردن مسخره بازی در میوردن
و پانیذم با لذت به گیتار زدن رضا نگاه میکرد همون موقع متین و نیکا هم داشتن قدم میزدن اینکه همه خوشحال بودن منو خیلی خوشحالتر میکرد دستای ارسلان تو دستام قفل شد و توی اون دوتا تیله مشکیش گم شدم اروم در گوشم گفت...
ارسلان: میدونی خوشبختی یعنی چی؟
دیانا: سرمو به نشونه نه نشون دادم...
ارسلان: اینکه همیشه مال من باشی...
دیانا: اروم لبمو روی لبش قرار دادم بوسه ی کوتاهی زدم و دوباره سرمو رو شونش گزاشتم و غرق دریا شدم شاید بهتره بگم غرق آرامش....
خب خب امیدوارم خوشتون اومده باشه از این رمان نظراتتونو گوش میدم😊❤
فردا تا پارت 5 رمان جدیدو میزارم(:❤
این رمانم تموم شدددد یوهووو(:
پارت اخر
دیانا: لبام و رو لبای ارسلان گزاشتم و با لذت لبای همو میبوسیدیم که ی دفعه چرخ و فلک دوباره شروع کرد به حرکت ارسلان افتاد رو صندلی منم روش...صدای مهراب اومد که میگفت...
مهراب: این بدبختا ی بار عین آدم نتونستن عاشقانه رفتار کنن...
دیانا: همون موقع صدای پانیذ بلند شد که با مسخره بازی میخوند...
پانیذ: عروس چقد قشنگه دوماد چقد مشنگه...
مهدیس: دوماد مشنگ نیس مارمولکهه
دیانا: منو ارسلانم با بغضی که از سر خوشحالی تو چشامون بود میخندیدیم...
_
•5سال بعد•
مهراب: ببین عمو جون این باباتو میبینی قبلا زن داشته اسمشم نیکا بوده...
ارسلان: مهراب خفه شو برادر من...
متین: گاوی؟ نیکا که زن منه؟
ارسلان: نیکا جای خواهر منه...
دیانا: مهراب نیام بزنم دهنتو پر خون کنماا چی تو مغز اون بچه میکنی بیتا مامان جان بیا پیش خودم....
ارسلان: بچها رضا و پانیذ رفتن لب دریا گفتن ماهم بیایم....
دیانا: این چه مسافرتیه که پانیذ و رضا باید تنها باشن ولی منو ارسلان باید شما اسکلارو تحمل کنیم...
مهدیس: عزیزم از خداتم باشه...
مهراب: قدر نمیدونه دیگه...
نیکا: متین میبینی چی میگه انگار ما مزاحمیم..
متین: شوخی میکنه...
اتوسا: امیرررر گشنمهههه...
امیر: عزیزم الان میریم پیش بچها لب دریا ی چیزی میخوریم...
__
دیانا: رفتیم روی ماسه ها نشستیم روبه دریا
رضا گیتارشو اورده بود
ارسلان کنارم نشست و به دریا خیره شد
سرمو گزاشتم روی شونه ارسلان و
با هم خیره شدیم به دریا
صدای گیتار رضا بلند شد
و غرق ارامش شدیم بیتا روی شن ها میدوید
و مهراب دنبالش میکرد
اتوسا و امیرم با هم داشتن خوراکی میخوردن مسخره بازی در میوردن
و پانیذم با لذت به گیتار زدن رضا نگاه میکرد همون موقع متین و نیکا هم داشتن قدم میزدن اینکه همه خوشحال بودن منو خیلی خوشحالتر میکرد دستای ارسلان تو دستام قفل شد و توی اون دوتا تیله مشکیش گم شدم اروم در گوشم گفت...
ارسلان: میدونی خوشبختی یعنی چی؟
دیانا: سرمو به نشونه نه نشون دادم...
ارسلان: اینکه همیشه مال من باشی...
دیانا: اروم لبمو روی لبش قرار دادم بوسه ی کوتاهی زدم و دوباره سرمو رو شونش گزاشتم و غرق دریا شدم شاید بهتره بگم غرق آرامش....
خب خب امیدوارم خوشتون اومده باشه از این رمان نظراتتونو گوش میدم😊❤
فردا تا پارت 5 رمان جدیدو میزارم(:❤
این رمانم تموم شدددد یوهووو(:
۳۳.۲k
۱۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.