نکته:هیچی تو این فیک واقعی نیست!
نکته:هیچیتواینفیکواقعینیست!
P¹🌧🥲
کتاب "آنچه را از دست دادیم"
صفحهی "325"
و من احساساتم را در درونم حبس میکنم زیرا هیچ کلماتی برای شرح آن نمیابم!
برچمن های سبزی مینشینم که با وزش باد جان میگیرند.
لبخندی بی روح را مهمان لب های سرخ و ترک خورده ام میکنم چه کسی از درون من خبر دارد؟
راوی《دخترک بعداز خواندن آخرین خط صفحه لبخند شیرینی زد و به آرامی بلند شد بی آنکه به اطرافش نگاهی کند وارد قصر شد》
×آه بانو شما اینجایید میدونید چقد دنبالتون گشتم؟
+اوه،ببخشید آرو!زیادی غرق فضای قصر شدم!میدونیاینجاخیلی آرامشبخشه!برعکس کسیکهادارشمیکنه
×هنوزهمازدست عموتون شاکی هستید؟
+معلومه!
×پس فکر نکنم از شنیدن این خبر چندان خوشحال شید!
+چهخبری؟
×امپراطورکیمقرارملاقاتیبرایشماوخودشونترتیب دادن!
+چ چی؟اون به چه جرئت..
×بانوی من آروم باشید!فقط یه قرار سادست!
+هوففممنونم که بهم اطلاع دادی آرو!
و به سمت اتاقش قدم برداشت
وارد اتاق شد شروع کرد به قدم زدن
تنهاچیزی که حالا ارومش میکرد کتاب موردعلاقش بود!
روی صندلی نشست
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت
+محیط اینجا خیلی خَفَست!
و پنجره رو باز کرد
صندلی رو نزدیک به پنجره کرد
درحالی که باد خنک پوست سفید صورت بی نقصشو نوازش میکرد مشغول خوندن شد
کتاب "آنچه را از دست دادیم"
صفحهی "326"
قانون زندگی این است که درست در لحظه ای که شاد ترین آدم دنیایی اتفاقی بیوفتد که باعث شود غمگین ترین شوی! مشکلات اهمیت چندانی ندارند بلکه راه مقابله و از بین بردن آنها مهم است!گاه شرایط سخت است و گاه بسیار آسان! ولی متاسفانه شرایط بیشتر روی بَدش را به ما نشان میدهد.
¹ساعت بعد-
همونطور که دستش زیر سرش بود خوابش برده بود
و کتاب از دستش رها شده بود!
با تکونی که به بدنش وارد میشد بلند شد
×بانوی من امپراطور میخوان شمارو ببینن!
+چرا بیدارم نکردی!
×خیلی ناز خوابیده بودین!
+باشه باشه بهش بگو الان میام
×چشم
بعد از مرتب کردن لباساش با عجله پله هارو رد کردوبااجازهیورودواردشدوجلوی امپراطور تعظیم کرد
+س سلام عمو
÷سلام
+کاری داشتید
÷بله،باید با پسرعموت آشنات کنم
+م مگه من پسرعمو دارم؟
÷آره
+ آ آها
÷به زودی میبینیش اسمش سوکجینه
+آها ممنون
÷میتونی بری
+تعظیم کردن"چشم
و رفت تو راه فکرش درگیر این شده بود که پسرعموش کیه؟چرا باید ببینش؟
که با جسمی برخورد کرد
_آه ببخشید شاهزاده خانوم
+ش شما؟
_کیم سوکجینهستم
+عا اها
_عاببخشید زیاد نمیتونم حرف بزنم باید این کتابو بدم به یکی از خدمه ها تا به صاحبش برگردونه
+میتونم ببینمش؟
_اوه بله حتما
و کتابو داد
+وایجیغ"
_چیشده!
+این کتاب منه!
شرایط:بالای ۱۰ لایک و ۲۰ کامنت:)
P¹🌧🥲
کتاب "آنچه را از دست دادیم"
صفحهی "325"
و من احساساتم را در درونم حبس میکنم زیرا هیچ کلماتی برای شرح آن نمیابم!
برچمن های سبزی مینشینم که با وزش باد جان میگیرند.
لبخندی بی روح را مهمان لب های سرخ و ترک خورده ام میکنم چه کسی از درون من خبر دارد؟
راوی《دخترک بعداز خواندن آخرین خط صفحه لبخند شیرینی زد و به آرامی بلند شد بی آنکه به اطرافش نگاهی کند وارد قصر شد》
×آه بانو شما اینجایید میدونید چقد دنبالتون گشتم؟
+اوه،ببخشید آرو!زیادی غرق فضای قصر شدم!میدونیاینجاخیلی آرامشبخشه!برعکس کسیکهادارشمیکنه
×هنوزهمازدست عموتون شاکی هستید؟
+معلومه!
×پس فکر نکنم از شنیدن این خبر چندان خوشحال شید!
+چهخبری؟
×امپراطورکیمقرارملاقاتیبرایشماوخودشونترتیب دادن!
+چ چی؟اون به چه جرئت..
×بانوی من آروم باشید!فقط یه قرار سادست!
+هوففممنونم که بهم اطلاع دادی آرو!
و به سمت اتاقش قدم برداشت
وارد اتاق شد شروع کرد به قدم زدن
تنهاچیزی که حالا ارومش میکرد کتاب موردعلاقش بود!
روی صندلی نشست
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت
+محیط اینجا خیلی خَفَست!
و پنجره رو باز کرد
صندلی رو نزدیک به پنجره کرد
درحالی که باد خنک پوست سفید صورت بی نقصشو نوازش میکرد مشغول خوندن شد
کتاب "آنچه را از دست دادیم"
صفحهی "326"
قانون زندگی این است که درست در لحظه ای که شاد ترین آدم دنیایی اتفاقی بیوفتد که باعث شود غمگین ترین شوی! مشکلات اهمیت چندانی ندارند بلکه راه مقابله و از بین بردن آنها مهم است!گاه شرایط سخت است و گاه بسیار آسان! ولی متاسفانه شرایط بیشتر روی بَدش را به ما نشان میدهد.
¹ساعت بعد-
همونطور که دستش زیر سرش بود خوابش برده بود
و کتاب از دستش رها شده بود!
با تکونی که به بدنش وارد میشد بلند شد
×بانوی من امپراطور میخوان شمارو ببینن!
+چرا بیدارم نکردی!
×خیلی ناز خوابیده بودین!
+باشه باشه بهش بگو الان میام
×چشم
بعد از مرتب کردن لباساش با عجله پله هارو رد کردوبااجازهیورودواردشدوجلوی امپراطور تعظیم کرد
+س سلام عمو
÷سلام
+کاری داشتید
÷بله،باید با پسرعموت آشنات کنم
+م مگه من پسرعمو دارم؟
÷آره
+ آ آها
÷به زودی میبینیش اسمش سوکجینه
+آها ممنون
÷میتونی بری
+تعظیم کردن"چشم
و رفت تو راه فکرش درگیر این شده بود که پسرعموش کیه؟چرا باید ببینش؟
که با جسمی برخورد کرد
_آه ببخشید شاهزاده خانوم
+ش شما؟
_کیم سوکجینهستم
+عا اها
_عاببخشید زیاد نمیتونم حرف بزنم باید این کتابو بدم به یکی از خدمه ها تا به صاحبش برگردونه
+میتونم ببینمش؟
_اوه بله حتما
و کتابو داد
+وایجیغ"
_چیشده!
+این کتاب منه!
شرایط:بالای ۱۰ لایک و ۲۰ کامنت:)
۲.۶k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.