آوای دروغین
part53
با صدای مونا رشتهی افکارم پاره شد
مونا:چرا استعفا دادی؟
+گفتم که...
مونا:من واقعیت و میخوام نه اون چرتی که به مامان اینا گفتی
+اون واقعیت بود
مونا:اوینا...من با تو بزرگ شدم تمام حرفاتو حرکاتت میشناسم...اون روز که تولد جیمین بود تو اصلا پیششون معذب نبودی و خیلیم راحت بودی...الان نمیتونی بعد از گذشت چهارماه بگی که معذب بودی
با درماندگی اسمشو صدا زدم که گفت:نمیگی هم نگو ولی من آخر از زبون تو یا تهیونگ میکشم بیرون
راست میگفت...تهیونگ برخلاف طاهرش خیلی دهن لق بود و حتما نمیتونست در مقابل مونا جلوی خودشو بگیره(دهن لق خودتی)
ولی من نمیتونستم بهش بگم حداقل الان نه...
+مونا...امیدوارم درکم کنی ولی الان نمیتونم درموردش حرفی بزنم
مونا با محبت منو کشوند پایین از صندلیو کنار خودش نشوند
مونا:نمیخوام بهت فشار بیارم ولی تو که اونجا خیلی راحت بودی و با همه بخصوص جونگکوک صمیمی بودی
با شنیدن اسم جونگکوک انگار که داغ دلم تازه شده باشه زدم زیر گریه
مونا که وضعو دید بلند شد و درو قفل کرد بعد مجدد نشست کنارم
مونا:حالا که اینجوری شد باید بهم بگی
ولی شدت گریه نمیزاشت نفس بگیرم و حرف بزنم...کمکم از شدت هق هقام نفسم گرفت و دیگه نمیتونستم نفس بکشم
مونا بلند شد و از پارچ آبی که روی میز بود یه لیوان آب ریخت و داد دستم
مونا:گریه نکن دردت به جونم به خدا اینطوری میکنی قلبم درد میگیره ها...حرف بزن بزار خالی شی امشب فقط ما دوتاییم بگو درد دلتو به من خواهری
دیگه نمیتونستم تحمل کنم...تحمل دروغ گفتن به مونا رو دیگه نداشتم پس شروع کردم به حرف زدن(با هق هق حرف میزنه)
+یادته اونروز اومدم ازت پرسیدم این علائما مال چیه و تو گفتی عاشق شدم...اونروز فهمیدم من عاشق جونگکوک شدم...کاش لال میشدم و ازت نمیپرسیدم که الان اینطوری قلبم درد نکنه...یه شب تو خونه تنها بودم و منتظر جونگکوک بودم...دیر وقت شد ولی هنوز نیومده بود...بالاخره اومد ولی مست بود منو با اسم دایون صدا زد و بهم.......
به اینجای حرفم که رسیدم گریم شدت گرفت و مونا هم که انکار تا ته همه چیو رفته باشه با بهت نگاهم کرد یکم که آروم شدم باز شروع به حرف زدن کردم
+میدونی دایون کیه؟دایون عشق اول جونگکوکه...دایون مادر بچهی هفت سالهی جونگکوکه
چشمای مونا از این باز تر نمیشد
بلند شد و شروع به راه رفتن تو اتاق کرد و با خودش زمزمه میکرد
مونا:با خواهر من اینکارو کردن و من اونجا نبودم من بی مصرف اونجا نبودم
اشکای اونم الان داشت مثل بارون میریخت و داشت خودشو میزد سریع بلند شدم و به سمتش رفتم از دستاش گرفتم و بغلش کردم
+این که تقصیر تو نیست خواهری
مونا:جونگکوک همچین آدم عوضی بود و ما نفهمیدیم اون...اون یه بچهی هفت ساله دارهههه
+آروم مونا توروخدا آروم نمیخوام خاله و ماهان از این قضیه خبردار بشن
حالا هر دومون مثل ابر بهار گریه میکردیم
با صدای مونا رشتهی افکارم پاره شد
مونا:چرا استعفا دادی؟
+گفتم که...
مونا:من واقعیت و میخوام نه اون چرتی که به مامان اینا گفتی
+اون واقعیت بود
مونا:اوینا...من با تو بزرگ شدم تمام حرفاتو حرکاتت میشناسم...اون روز که تولد جیمین بود تو اصلا پیششون معذب نبودی و خیلیم راحت بودی...الان نمیتونی بعد از گذشت چهارماه بگی که معذب بودی
با درماندگی اسمشو صدا زدم که گفت:نمیگی هم نگو ولی من آخر از زبون تو یا تهیونگ میکشم بیرون
راست میگفت...تهیونگ برخلاف طاهرش خیلی دهن لق بود و حتما نمیتونست در مقابل مونا جلوی خودشو بگیره(دهن لق خودتی)
ولی من نمیتونستم بهش بگم حداقل الان نه...
+مونا...امیدوارم درکم کنی ولی الان نمیتونم درموردش حرفی بزنم
مونا با محبت منو کشوند پایین از صندلیو کنار خودش نشوند
مونا:نمیخوام بهت فشار بیارم ولی تو که اونجا خیلی راحت بودی و با همه بخصوص جونگکوک صمیمی بودی
با شنیدن اسم جونگکوک انگار که داغ دلم تازه شده باشه زدم زیر گریه
مونا که وضعو دید بلند شد و درو قفل کرد بعد مجدد نشست کنارم
مونا:حالا که اینجوری شد باید بهم بگی
ولی شدت گریه نمیزاشت نفس بگیرم و حرف بزنم...کمکم از شدت هق هقام نفسم گرفت و دیگه نمیتونستم نفس بکشم
مونا بلند شد و از پارچ آبی که روی میز بود یه لیوان آب ریخت و داد دستم
مونا:گریه نکن دردت به جونم به خدا اینطوری میکنی قلبم درد میگیره ها...حرف بزن بزار خالی شی امشب فقط ما دوتاییم بگو درد دلتو به من خواهری
دیگه نمیتونستم تحمل کنم...تحمل دروغ گفتن به مونا رو دیگه نداشتم پس شروع کردم به حرف زدن(با هق هق حرف میزنه)
+یادته اونروز اومدم ازت پرسیدم این علائما مال چیه و تو گفتی عاشق شدم...اونروز فهمیدم من عاشق جونگکوک شدم...کاش لال میشدم و ازت نمیپرسیدم که الان اینطوری قلبم درد نکنه...یه شب تو خونه تنها بودم و منتظر جونگکوک بودم...دیر وقت شد ولی هنوز نیومده بود...بالاخره اومد ولی مست بود منو با اسم دایون صدا زد و بهم.......
به اینجای حرفم که رسیدم گریم شدت گرفت و مونا هم که انکار تا ته همه چیو رفته باشه با بهت نگاهم کرد یکم که آروم شدم باز شروع به حرف زدن کردم
+میدونی دایون کیه؟دایون عشق اول جونگکوکه...دایون مادر بچهی هفت سالهی جونگکوکه
چشمای مونا از این باز تر نمیشد
بلند شد و شروع به راه رفتن تو اتاق کرد و با خودش زمزمه میکرد
مونا:با خواهر من اینکارو کردن و من اونجا نبودم من بی مصرف اونجا نبودم
اشکای اونم الان داشت مثل بارون میریخت و داشت خودشو میزد سریع بلند شدم و به سمتش رفتم از دستاش گرفتم و بغلش کردم
+این که تقصیر تو نیست خواهری
مونا:جونگکوک همچین آدم عوضی بود و ما نفهمیدیم اون...اون یه بچهی هفت ساله دارهههه
+آروم مونا توروخدا آروم نمیخوام خاله و ماهان از این قضیه خبردار بشن
حالا هر دومون مثل ابر بهار گریه میکردیم
۴.۱k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.