part1🌖🪶
آغاز فصل دوم! نفس من🪶🌖
- بغلمو ازت نگیرم؟ ترسیدی تنهات بزارم؟ قلبِ من کی رو دیدی نفس خودشو بِبُره؟ کی رو دیدی آرامش خودشو بگیره؟ نه.. من بغلمو ازت نمیگیرم، نفسمو نمیبرم و ارامشو از بین نمیبرم!
یک هفته بعد//
بورام « با حرص خودکار توی دستم رو فشار میدادم و کلافه شده بودم ... قرار بود طراحی های برند امسال با شرکت ما باشه و هنوز موفق نشده بودم یه طرح خوب بکشم... عصبی تخته شانسی رو از روی میز برداشتم و پرتش کردم سمت دیوار که مصادف شد با ایجاد صدای بدی و بعد شکستن قابِ بزرگ توی اتاق.... دستم رو جلوی دهنم گرفتم و هینی کشیدم.... به ثانیه نکشید که یونگی هراسون وارد اتاق شد
یونگی « یک هفته از ازدواج من و بورام میگذشت و روز به روز بیشتر وابسته اش میشدم! سرم حسابی شلوغ بود و گاهی اوقات خونه نمیومدم... با شنیدن صدای شکستن چیزی از اتاق بورام وحشت زده خودم رو به اتاق رسوندم و دیدم تابلوی ده میلیون دلاری رو با خاک یکسان کرده! نفسم رو حرصی بیرون فرستادم و بعد از رد کردن دخترای فضول شرکت در اتاقش رو بستم و آروم آروم نزدیکش شدم
بورام « هی یونگی باور کن عمدی نبوداااا... خب چیزه
_با هر قدمی که یونگی بهش نزدیک میشد دو قدم عقب میرفت و آخر سر بین دیوار و یونگی گیر اوفتاد... دخترکش رو به آغوش کشید و دست هاش رو برسی کرد تا یه وقت آسیب ندیده باشه... بعد همون جور که دخترک رو محکم بغل کرده بود گفت
یونگی « وقتی میگم خنگی نگو نه! برای چی باید به خاطر یه تابلوی بی ارزش دعوات کنم؟
بورام « داشتم اشهدم رو میخوندم که دستم رو گرفت و محکم بغلم کرد... منم از خدا خواسته محکم تر بغلش کردم و عطر مست کننده اش رو وارد ریه هام کردم... با حرفی که زد ابرویی بالا انداختم و گفتم « اخه ده میلیون بودااا
یونگی « ارزش تو از تمام دارایی های جهان برام بیشتره! اما.... چی شده که بانو تصمیم گرفته منو برشکست کنه؟ این چهارمین تابلویی بود که ترکوندی
بورام « آهان.. حالا شدم بانو؟ آقای محترم دستور دادین طرح های برند امسال رو آماده کنم خودتم اصلا کمک نمیکنی! مغزم هنگ کرده دلم تفریح میخواد.. اما به جاش باید بشینم توی خونه این طرح های فاک..
یونگی « هوی هوی ادبت کو بچه ؟ دو روز رفته بودم سفر هااا... باید برت گردونم به تنظیمات کارخونه...
بورام « عمت رو برگردون به تنظیمات کارخانه... -_-
یونگی « *خنده...
بورام « میخندی؟ بله منم جای تو بودم میخندیدم! نمیگه زنی داره... این بدبخت دلش تنگ میشه... اصلاااا... آقا با منشیشون میرن پاریس عشق و حال و به ریش نداشته من میخنده... مین بورام نیستم اگه انتقام نگیرم مین یونگی!
_ شنیدن فامیلش پشت اسم پیشی کوچولوش باعث میشد قند توی دلش آب بشه... لبخند لثه ای زد و بوسه ای نرم روی چشم یگانه معشوقش نشوند...
- بغلمو ازت نگیرم؟ ترسیدی تنهات بزارم؟ قلبِ من کی رو دیدی نفس خودشو بِبُره؟ کی رو دیدی آرامش خودشو بگیره؟ نه.. من بغلمو ازت نمیگیرم، نفسمو نمیبرم و ارامشو از بین نمیبرم!
یک هفته بعد//
بورام « با حرص خودکار توی دستم رو فشار میدادم و کلافه شده بودم ... قرار بود طراحی های برند امسال با شرکت ما باشه و هنوز موفق نشده بودم یه طرح خوب بکشم... عصبی تخته شانسی رو از روی میز برداشتم و پرتش کردم سمت دیوار که مصادف شد با ایجاد صدای بدی و بعد شکستن قابِ بزرگ توی اتاق.... دستم رو جلوی دهنم گرفتم و هینی کشیدم.... به ثانیه نکشید که یونگی هراسون وارد اتاق شد
یونگی « یک هفته از ازدواج من و بورام میگذشت و روز به روز بیشتر وابسته اش میشدم! سرم حسابی شلوغ بود و گاهی اوقات خونه نمیومدم... با شنیدن صدای شکستن چیزی از اتاق بورام وحشت زده خودم رو به اتاق رسوندم و دیدم تابلوی ده میلیون دلاری رو با خاک یکسان کرده! نفسم رو حرصی بیرون فرستادم و بعد از رد کردن دخترای فضول شرکت در اتاقش رو بستم و آروم آروم نزدیکش شدم
بورام « هی یونگی باور کن عمدی نبوداااا... خب چیزه
_با هر قدمی که یونگی بهش نزدیک میشد دو قدم عقب میرفت و آخر سر بین دیوار و یونگی گیر اوفتاد... دخترکش رو به آغوش کشید و دست هاش رو برسی کرد تا یه وقت آسیب ندیده باشه... بعد همون جور که دخترک رو محکم بغل کرده بود گفت
یونگی « وقتی میگم خنگی نگو نه! برای چی باید به خاطر یه تابلوی بی ارزش دعوات کنم؟
بورام « داشتم اشهدم رو میخوندم که دستم رو گرفت و محکم بغلم کرد... منم از خدا خواسته محکم تر بغلش کردم و عطر مست کننده اش رو وارد ریه هام کردم... با حرفی که زد ابرویی بالا انداختم و گفتم « اخه ده میلیون بودااا
یونگی « ارزش تو از تمام دارایی های جهان برام بیشتره! اما.... چی شده که بانو تصمیم گرفته منو برشکست کنه؟ این چهارمین تابلویی بود که ترکوندی
بورام « آهان.. حالا شدم بانو؟ آقای محترم دستور دادین طرح های برند امسال رو آماده کنم خودتم اصلا کمک نمیکنی! مغزم هنگ کرده دلم تفریح میخواد.. اما به جاش باید بشینم توی خونه این طرح های فاک..
یونگی « هوی هوی ادبت کو بچه ؟ دو روز رفته بودم سفر هااا... باید برت گردونم به تنظیمات کارخونه...
بورام « عمت رو برگردون به تنظیمات کارخانه... -_-
یونگی « *خنده...
بورام « میخندی؟ بله منم جای تو بودم میخندیدم! نمیگه زنی داره... این بدبخت دلش تنگ میشه... اصلاااا... آقا با منشیشون میرن پاریس عشق و حال و به ریش نداشته من میخنده... مین بورام نیستم اگه انتقام نگیرم مین یونگی!
_ شنیدن فامیلش پشت اسم پیشی کوچولوش باعث میشد قند توی دلش آب بشه... لبخند لثه ای زد و بوسه ای نرم روی چشم یگانه معشوقش نشوند...
۱۲۰.۸k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.