↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟺
≈فردا صبح≈
↓ا.ت و جونگکوک↓
جونگکوک:آماده ای!؟
ا.ت:آره
ا.ت با چشای پف کرده اومد بیرون
جونگکوک:بیا بریم
ا.ت:باشه(صدای گرفته)
[بعداز طلاقشون]
ا.ت بدون نگاه کردن به جونگکوک از اونجا رفت
سوار یه ماشین شد و رفت
جونگکوک که براش جای سوال بود با خودش پرسید
جونگکوک:یعنی کی بود؟!
که گوشیش زنگ خورد
با نگاه کردن اسمش متوجه شد جین زنگ زده
جونگکوک:بله؟!
جین:با اینکه باهات قهرمولی بیا کمپانی
جونگکوک:آه...باش
↓ا.ت↓
ناراحت بودم خیلی بدجوررر
از اونجایی که میا میدونست بهش گفتم بیاد دنبالم
میا:خواهری ناراحت نباش
ا.ت:ببخشید مزاحمت شدم میا
میا:مزاحم چیه؟مزاحمی چیزه مراحمی(خنده)
ا.ت:(خنده)
میا:بالاخره خنده ی تورو دیدیم
ا.ت:حالم خوب نیست هنوز
میا:هی میریم پیش دوهیو حالت خوب میشه
ا.ت:اوه یادم رفت...حال دوهیو چطوره؟!
میا:عالیه...مادرمو به مهمونی دعوت کرد
ا.ت:(خنده)
میا: دای هیون یه چند روزی نیست پس راحت باش
ا.ت:اوه باشه ممنونم...بازم ببخشید اگه مزاحم شدم
میا:عههه این چه حرفیه ا.تتتتتت میزنمتاااا
ا.ت:(خنده)
میا:خبببب رسیدیممممم
ا.ت:اوه باشه
ا.ت و میا هردو پیاده شدن و به سمت خونه حرکت کردن
دوهیو از اونجایی که کوچیک بود
دای هیون پیشش مونده بود تا میا و ا.ت برگردن و وقتی برگشتن بره سرکار
سرکارش این دفعه خیلی بهش سخت گرفت بودن
باید تا چند روز میرفت به بوسان
و ا.ت و میا و دوهیو رو تنها میذاشت
و خلاصه میا زنگ در و زد به یک دقیقه نرسید دای هیون در رو باز کرد
دای هیون:خوش اومدینننن
دوهیو:شلامممم
میا:سلام شیطوننننننننن
ا.ت:سلام
میا:خواهر خوشگلم تو برو تو اتاقت دراز بکش اگه خسته ای
دای هیون:من رفتمم خدافظ
ا.ت:خدافظ منم میرم تو اتاق
دوهیو:پاپایی نلو(بابایی نرو)
دای هیون که تو ماشین بود با داد گفت
دای هیون:برو بخواببببببب وروجککککک(داد)
میا:بیا بریم خوشگل مامان
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟺
≈فردا صبح≈
↓ا.ت و جونگکوک↓
جونگکوک:آماده ای!؟
ا.ت:آره
ا.ت با چشای پف کرده اومد بیرون
جونگکوک:بیا بریم
ا.ت:باشه(صدای گرفته)
[بعداز طلاقشون]
ا.ت بدون نگاه کردن به جونگکوک از اونجا رفت
سوار یه ماشین شد و رفت
جونگکوک که براش جای سوال بود با خودش پرسید
جونگکوک:یعنی کی بود؟!
که گوشیش زنگ خورد
با نگاه کردن اسمش متوجه شد جین زنگ زده
جونگکوک:بله؟!
جین:با اینکه باهات قهرمولی بیا کمپانی
جونگکوک:آه...باش
↓ا.ت↓
ناراحت بودم خیلی بدجوررر
از اونجایی که میا میدونست بهش گفتم بیاد دنبالم
میا:خواهری ناراحت نباش
ا.ت:ببخشید مزاحمت شدم میا
میا:مزاحم چیه؟مزاحمی چیزه مراحمی(خنده)
ا.ت:(خنده)
میا:بالاخره خنده ی تورو دیدیم
ا.ت:حالم خوب نیست هنوز
میا:هی میریم پیش دوهیو حالت خوب میشه
ا.ت:اوه یادم رفت...حال دوهیو چطوره؟!
میا:عالیه...مادرمو به مهمونی دعوت کرد
ا.ت:(خنده)
میا: دای هیون یه چند روزی نیست پس راحت باش
ا.ت:اوه باشه ممنونم...بازم ببخشید اگه مزاحم شدم
میا:عههه این چه حرفیه ا.تتتتتت میزنمتاااا
ا.ت:(خنده)
میا:خبببب رسیدیممممم
ا.ت:اوه باشه
ا.ت و میا هردو پیاده شدن و به سمت خونه حرکت کردن
دوهیو از اونجایی که کوچیک بود
دای هیون پیشش مونده بود تا میا و ا.ت برگردن و وقتی برگشتن بره سرکار
سرکارش این دفعه خیلی بهش سخت گرفت بودن
باید تا چند روز میرفت به بوسان
و ا.ت و میا و دوهیو رو تنها میذاشت
و خلاصه میا زنگ در و زد به یک دقیقه نرسید دای هیون در رو باز کرد
دای هیون:خوش اومدینننن
دوهیو:شلامممم
میا:سلام شیطوننننننننن
ا.ت:سلام
میا:خواهر خوشگلم تو برو تو اتاقت دراز بکش اگه خسته ای
دای هیون:من رفتمم خدافظ
ا.ت:خدافظ منم میرم تو اتاق
دوهیو:پاپایی نلو(بابایی نرو)
دای هیون که تو ماشین بود با داد گفت
دای هیون:برو بخواببببببب وروجککککک(داد)
میا:بیا بریم خوشگل مامان
۱۵.۴k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.