یین و یانگ (پارت ۶۷)
"ویو ا/ت"
اَه...نمیدونم چرا نمیتونم بخوابم . همش دلشوره دارم و یه حسی بهم میگه نباید بخوابی . ساعت رو نگاه کردم ، ساعت ۳ نصفه شبه ، معلوم نیست چه مرگمه . فایده نداره برم یه سر به جونگکوک بزنم . بلند شدم و رفتم طبقه پایین . دیدم رو مبل نشسته . آروم و بی صدا موندم . مدام پلک هاش می رفت روی هم و سرش مس افتاد ولی بازم بیدار می شد . حتما استرس داره . آروم موری که نترسه گفتم : جونگکوک...
سرشو با ترس برگردوند سمتم .
_توی ا/ت؟...بیداری؟(با حالت خواب آلود) و خمیازه ای کشید .
+آره بیدارم...خوابم نمیبره. رفتم کنارش نشستم .
+۲ ساعت چجوری بیدار موندی؟ (اورتینک خواهرم اورتینک) البته که میدونستم میترسه چیزی بشه .
+من بیدارم میتونی با خیال راحت بخوابی .
_نه خوبم . با حالت جدی نگاش کردم . سعی کردم با نگاهم نشونش بدم کاملا جدی ام .
+دراز بکش بخواب . (با حالت امری ، جون😈)
نتونست بیشتر از این دربرابر خستگیش مقاومت کنه و دراز کشید . بهتره بگم خودشو انداخت رو مبل . جای هردومون نمی شد برای همین وقتی دراز کشید ، سرش افتاد روی پای من .
+م...من میرم اونور میشینم ، جا نمیشیم . تا خواستم بلند شم کوک ساعدم رو گرفت و گفت : نه همین جوری خوبه . گرمای دستاش حس عجیبی بهم می دادن . ناچار شدم بشینم . چشماش رو بست و به پنج دقیقه نکشید که خوابش برد . موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و موهای نرمش رد نوازش کردم . دوست داشتم بغلش کنم ، ببوسمش و بهش بگم چقدر دوستش دارم ولی حیف که نمی تونستم...***ساعت ۴ بود و داشتم به زمین و زمان فکر می کردم تا حوصلم سر نره . یهو ضربان قلبم به شدت بالا رفت . تپش قلب گرفتم و نفسم تنگ شد . دستم رو گذاشتم روی سینم و سعی کردم نفس عمیق بکشم . چم شده؟ یه نگاه به جونگکوک کردم ، راحت خوابیده بود . نمیدونستم دلیل حالم چیه...چند دقیقه ای همینجوری نشستم که از پشت در شیشه ای حیاط یه سایه دیدم...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
اَه...نمیدونم چرا نمیتونم بخوابم . همش دلشوره دارم و یه حسی بهم میگه نباید بخوابی . ساعت رو نگاه کردم ، ساعت ۳ نصفه شبه ، معلوم نیست چه مرگمه . فایده نداره برم یه سر به جونگکوک بزنم . بلند شدم و رفتم طبقه پایین . دیدم رو مبل نشسته . آروم و بی صدا موندم . مدام پلک هاش می رفت روی هم و سرش مس افتاد ولی بازم بیدار می شد . حتما استرس داره . آروم موری که نترسه گفتم : جونگکوک...
سرشو با ترس برگردوند سمتم .
_توی ا/ت؟...بیداری؟(با حالت خواب آلود) و خمیازه ای کشید .
+آره بیدارم...خوابم نمیبره. رفتم کنارش نشستم .
+۲ ساعت چجوری بیدار موندی؟ (اورتینک خواهرم اورتینک) البته که میدونستم میترسه چیزی بشه .
+من بیدارم میتونی با خیال راحت بخوابی .
_نه خوبم . با حالت جدی نگاش کردم . سعی کردم با نگاهم نشونش بدم کاملا جدی ام .
+دراز بکش بخواب . (با حالت امری ، جون😈)
نتونست بیشتر از این دربرابر خستگیش مقاومت کنه و دراز کشید . بهتره بگم خودشو انداخت رو مبل . جای هردومون نمی شد برای همین وقتی دراز کشید ، سرش افتاد روی پای من .
+م...من میرم اونور میشینم ، جا نمیشیم . تا خواستم بلند شم کوک ساعدم رو گرفت و گفت : نه همین جوری خوبه . گرمای دستاش حس عجیبی بهم می دادن . ناچار شدم بشینم . چشماش رو بست و به پنج دقیقه نکشید که خوابش برد . موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و موهای نرمش رد نوازش کردم . دوست داشتم بغلش کنم ، ببوسمش و بهش بگم چقدر دوستش دارم ولی حیف که نمی تونستم...***ساعت ۴ بود و داشتم به زمین و زمان فکر می کردم تا حوصلم سر نره . یهو ضربان قلبم به شدت بالا رفت . تپش قلب گرفتم و نفسم تنگ شد . دستم رو گذاشتم روی سینم و سعی کردم نفس عمیق بکشم . چم شده؟ یه نگاه به جونگکوک کردم ، راحت خوابیده بود . نمیدونستم دلیل حالم چیه...چند دقیقه ای همینجوری نشستم که از پشت در شیشه ای حیاط یه سایه دیدم...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۱۰.۸k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.