صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت27
°از زبان دازای]
_دازای!... دازای!!!
با صدای جک به خودم اومدم ـو سرمو بالا اوردم ـو بهش نگاه کردم که با تعجب گفتم: چیزی شده دازای؟!
لبخندی زدم ـو گفتم: نه چیزی نشده.
سری تکون داد ـو روی میزی که چویا روش درس میخوند نشست ـو گفت: امتحان ـو چطور دادی؟
دستمو رو میز گذاشتم ـو گفتم: فک کنم بد ندادم.
سری تکون داد ـو به سقف خیره شده.
یه لحظه از جاش پربد ـو با عجله گفت: دازای زود باش بریم پیش ـه چویا!
با تعجب سری تکون دادم که دستمو کشید ـو سریع از کلاس بیرونمون برد.
سمت ـه کلاس ـه چویا رفت ـو منم همراه خودش کشید.
دستمو با شدت ول کرد ـو با دستای مشت شده گفت: چو... یا!!
جوری که چویا رو تلفظ کرد باعث شد یه تار ـه ابرومو بالا بدم.
کمی جلوتر رفتم ـو با دیدن ـه اینکه سر ـه چویا خیلی گرمه تعجب کردم.
_واقعا نمیتونی حرف بزنی؟
_میگم چویا چی شد که انتقالی گرفتی؟
_چویا اسم ـه من...
با تعجب بهشون زل زده بودم، همه ی بچه ها دور ـه چویا جمع شده بودن ـو داشتن یکی یکی ازش سوال میپرسیدن حتی فرصت ـه اینکه جوابشونو بده هم نمیدادن!
جوری که بچه های این کلاس به چویا اهمیت میدن عملا کلاس ـه ما همچین اهمیتی نمیداد!
_سرمو پایین انداختم که جک گفت: انگار... انگار خیلی زود قدیمی شدیم!
دستامو مشت کردم ـو جلو رفتم، دستمو رو میز ـه چویا گذاظتم ـو با اخم گفتم: پاشو بریم بیرون!
با تعجب بهم نگاه کرد که دوباره گفتم: بهت گفتم پاشو بریم بیرون.
سری تکون داد ـو از جاش بلند شد ـو همراهم اومد.
همراه ـه جک به حیاط ـه مدرسه رفتیم.
چویا با تعجب نوشته ی دفترچه ـشو نشون داد:
•اتفاقی افتاده؟☆
سری تکون دادم ـو گفتم: نخیر!
کمی جا خورد ـو سرشو اونور کرد.
_دازایییی!!!
با صدای اون دختر یرجام وایسادم ـو با اخم به اینکه داشت سمتم میدوئید نگاه کردم.
چرا دست بردار نیست؟
وقتی نزدیکم شد با لبخند گفتم: دازای امروز میای بریم بیرون؟
از کنارش رد شدم ـو گفتم: حوصله ندارم!
سریع اومد ـو حلوم وایسادم ـو گفت: ولی دازای مـ..!
پریدم وسط ـه حرفش ـو گفتم: برو کنار حوصله ـتو ندارم!
وقتی داشتم میرفتم متوجه شدم که جک ـو چویا همراهم نمیان.
سمتشون برگشتم که جک با اخم ـه غلیظی بهم زل زد.
لبخند ـه مظطربی زدم ـو به هردوشون زل زدم ـو گفتم: امم، چیزی شده؟
الیزابت با عصبانیت بهم زل زد، برگشت ـو تنه ای به چویا ـو جک زد ـو رفت.
با تعجب بهشون زل زدم که جک انگشت ـه اشاره ـشو محکم به سینه ـم زد ـو گفت: هی چقدر بهت گفتم اینطوری با بقیه رفتار نکن؟
خواستم چیزی بگم که جک انگشتشو رو لبم گذاشت ـو گفت: هیشش، حالا هرچی ولش کن!
سری تکون دادم که چشم ـم به چویا افتاد که چجور با بُهت به یه کاغذ ـه کوچیک ـه تو دستش خیره شده.
سمتش رفتم ـو خواستم اون کاغذ ـو ببینم که یه دفعه...
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت27
°از زبان دازای]
_دازای!... دازای!!!
با صدای جک به خودم اومدم ـو سرمو بالا اوردم ـو بهش نگاه کردم که با تعجب گفتم: چیزی شده دازای؟!
لبخندی زدم ـو گفتم: نه چیزی نشده.
سری تکون داد ـو روی میزی که چویا روش درس میخوند نشست ـو گفت: امتحان ـو چطور دادی؟
دستمو رو میز گذاشتم ـو گفتم: فک کنم بد ندادم.
سری تکون داد ـو به سقف خیره شده.
یه لحظه از جاش پربد ـو با عجله گفت: دازای زود باش بریم پیش ـه چویا!
با تعجب سری تکون دادم که دستمو کشید ـو سریع از کلاس بیرونمون برد.
سمت ـه کلاس ـه چویا رفت ـو منم همراه خودش کشید.
دستمو با شدت ول کرد ـو با دستای مشت شده گفت: چو... یا!!
جوری که چویا رو تلفظ کرد باعث شد یه تار ـه ابرومو بالا بدم.
کمی جلوتر رفتم ـو با دیدن ـه اینکه سر ـه چویا خیلی گرمه تعجب کردم.
_واقعا نمیتونی حرف بزنی؟
_میگم چویا چی شد که انتقالی گرفتی؟
_چویا اسم ـه من...
با تعجب بهشون زل زده بودم، همه ی بچه ها دور ـه چویا جمع شده بودن ـو داشتن یکی یکی ازش سوال میپرسیدن حتی فرصت ـه اینکه جوابشونو بده هم نمیدادن!
جوری که بچه های این کلاس به چویا اهمیت میدن عملا کلاس ـه ما همچین اهمیتی نمیداد!
_سرمو پایین انداختم که جک گفت: انگار... انگار خیلی زود قدیمی شدیم!
دستامو مشت کردم ـو جلو رفتم، دستمو رو میز ـه چویا گذاظتم ـو با اخم گفتم: پاشو بریم بیرون!
با تعجب بهم نگاه کرد که دوباره گفتم: بهت گفتم پاشو بریم بیرون.
سری تکون داد ـو از جاش بلند شد ـو همراهم اومد.
همراه ـه جک به حیاط ـه مدرسه رفتیم.
چویا با تعجب نوشته ی دفترچه ـشو نشون داد:
•اتفاقی افتاده؟☆
سری تکون دادم ـو گفتم: نخیر!
کمی جا خورد ـو سرشو اونور کرد.
_دازایییی!!!
با صدای اون دختر یرجام وایسادم ـو با اخم به اینکه داشت سمتم میدوئید نگاه کردم.
چرا دست بردار نیست؟
وقتی نزدیکم شد با لبخند گفتم: دازای امروز میای بریم بیرون؟
از کنارش رد شدم ـو گفتم: حوصله ندارم!
سریع اومد ـو حلوم وایسادم ـو گفت: ولی دازای مـ..!
پریدم وسط ـه حرفش ـو گفتم: برو کنار حوصله ـتو ندارم!
وقتی داشتم میرفتم متوجه شدم که جک ـو چویا همراهم نمیان.
سمتشون برگشتم که جک با اخم ـه غلیظی بهم زل زد.
لبخند ـه مظطربی زدم ـو به هردوشون زل زدم ـو گفتم: امم، چیزی شده؟
الیزابت با عصبانیت بهم زل زد، برگشت ـو تنه ای به چویا ـو جک زد ـو رفت.
با تعجب بهشون زل زدم که جک انگشت ـه اشاره ـشو محکم به سینه ـم زد ـو گفت: هی چقدر بهت گفتم اینطوری با بقیه رفتار نکن؟
خواستم چیزی بگم که جک انگشتشو رو لبم گذاشت ـو گفت: هیشش، حالا هرچی ولش کن!
سری تکون دادم که چشم ـم به چویا افتاد که چجور با بُهت به یه کاغذ ـه کوچیک ـه تو دستش خیره شده.
سمتش رفتم ـو خواستم اون کاغذ ـو ببینم که یه دفعه...
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۹.۵k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.