🥂وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه🥂 فصل 2 پارت 6
"بعد از ظهر"ساعت ۵"بعد ناهار"
《رن همراه ا.ت و یین همراه جیمین》
ا.ت:
آماده شدید؟!
بقیه:
بریم
ویو ا.ت
همگیمون آماده شدیم که بریم پارک با دوچرخه، از شانس قشنگمون فقط دو تا دوچرخه داشتم🗿💔ولی مهم نيست
ا.ت:
منو جیمین رو یه دوچرخه و رن و یین رو یه دوچرخه .
رن:
چیییی!؟!
ا.ت:
مشکلش چیه؟
رن:
ه..هیچی..
جیمین:
سوار شید و راه بیوفتید.
جیمین سوار شد و منم جلوش نشستم، از پشت کمرم رو گرفت و با هم دیگه دستمون رو فرمون دوچرخه بود.
یین اول سوار دوچرخه شد و رن رفت پشتش و سعی میکرد به یین زیاد نزدیک نشه...یعنی چشه؟!
راه افتادیم و رفتیم پارک نزدیک خونم.
بلاخره رسیدیم، رفتیم تو پارک
یین:
دوچرخه هارو پارک کنیم یا با دوچرخه بریم پارک رو بگردیم؟
ا.ت:
به نظرم دوچرخه هارو یه گوشه بزاریم و یکم بریم پیادهروی کنیم.
رفتیم دوچرخه هارو تو قسمت دوچرخه ها گذاشتیم و پیاده شدیم و رفتیم.
منو جیمین دستای همو گرفتیم و من از اون طرفم دست رن و جیمین هم از اون طرف دست یین رو میگیره و راه میوفتیم.
تو راه رن تو خودش بود، حس میکردم یه چیزی رو داره مخفی میکنه و تو خودشه...
رفتم کنار گوشش و گفتم:
رن، تو خودتی، چی شده؟
رن:
اوه ه..هیچی بعدا برا توضیح میدم.
یکم گذشت، پارکی که داخلش داشتیم قدم میزدیم یه پارک بزرگ بود، تقریبا خسته شده بودیم.
ا.ت:
مرکز پارک یه مغازه ی بستنی فروشی هستش، میاین بریم بستنی بخوریم؟
بچه ها:
آرهه
رفتیم اونجا و یه بستنی برای خودمون خریدیم. الان وست پاییزه ولی هوا اینجا یکم زیادی گرمه، رفتیم رو چمنزار های بغل پارک نشستیم و شروع به خوردن بستنیمون کردیم. با هم سلفی گرفتیم..
.....................
"شب"ساعت ۱۱ و ۳۰"خونه ی ا.ت"
از پارک برگشته بودیم، رفتیم و کارای خودمونو انجام دادیم، یین کتاب ازم قرض گرفت و خوند، رن و جیمین رفتن تو گوشی هاشون و منم آشپزی کردم، بعد شام رفتیم که بخوابیم، امشب خیلی سرد بود برای همین جای یین رو تو پذیرایی ننداختم و به جاش داخل اتاق رن انداختم.
منو جیمین رفتیم دستشویی و مسواک زدیم و رفتیم که بخوابیم.
ا.ت:
جیمین اون بالشت روی زمین رو بده به من.
جیمین رو صدا زدم، داشت تو آینه به خودش نگاه میکرد ولی واکنشی نشون نداد.
ا.ت:
جیمیییین! هوی کجایی؟
بازم جوابمو نداد، پاشدم رفتم کنارش و گفتم:
جیمین چته؟ چرا جوا.....
نزاشت حرفمو بزنم که گفتتم و چسبوند به دیوار..
جیمین:
ا.ت، تو چرا انقدر خوشگلی؟!
ا.ت:
ج..جیمین؟ چته تو؟
سرش رو آورد تو گردنم و گفت:
ا.ت، خیلی دوست دارم♡
منم بغلش کردم و گفتم:
من بیشتر.
اومد و منو نگاه کرد و بعدش اومد منو بوسید...
ا.ت:
بریم بخوابیم.
جیمین:
هوم
ببخشیییید اگه خیلی کم فعالیت دارم😭💔
《رن همراه ا.ت و یین همراه جیمین》
ا.ت:
آماده شدید؟!
بقیه:
بریم
ویو ا.ت
همگیمون آماده شدیم که بریم پارک با دوچرخه، از شانس قشنگمون فقط دو تا دوچرخه داشتم🗿💔ولی مهم نيست
ا.ت:
منو جیمین رو یه دوچرخه و رن و یین رو یه دوچرخه .
رن:
چیییی!؟!
ا.ت:
مشکلش چیه؟
رن:
ه..هیچی..
جیمین:
سوار شید و راه بیوفتید.
جیمین سوار شد و منم جلوش نشستم، از پشت کمرم رو گرفت و با هم دیگه دستمون رو فرمون دوچرخه بود.
یین اول سوار دوچرخه شد و رن رفت پشتش و سعی میکرد به یین زیاد نزدیک نشه...یعنی چشه؟!
راه افتادیم و رفتیم پارک نزدیک خونم.
بلاخره رسیدیم، رفتیم تو پارک
یین:
دوچرخه هارو پارک کنیم یا با دوچرخه بریم پارک رو بگردیم؟
ا.ت:
به نظرم دوچرخه هارو یه گوشه بزاریم و یکم بریم پیادهروی کنیم.
رفتیم دوچرخه هارو تو قسمت دوچرخه ها گذاشتیم و پیاده شدیم و رفتیم.
منو جیمین دستای همو گرفتیم و من از اون طرفم دست رن و جیمین هم از اون طرف دست یین رو میگیره و راه میوفتیم.
تو راه رن تو خودش بود، حس میکردم یه چیزی رو داره مخفی میکنه و تو خودشه...
رفتم کنار گوشش و گفتم:
رن، تو خودتی، چی شده؟
رن:
اوه ه..هیچی بعدا برا توضیح میدم.
یکم گذشت، پارکی که داخلش داشتیم قدم میزدیم یه پارک بزرگ بود، تقریبا خسته شده بودیم.
ا.ت:
مرکز پارک یه مغازه ی بستنی فروشی هستش، میاین بریم بستنی بخوریم؟
بچه ها:
آرهه
رفتیم اونجا و یه بستنی برای خودمون خریدیم. الان وست پاییزه ولی هوا اینجا یکم زیادی گرمه، رفتیم رو چمنزار های بغل پارک نشستیم و شروع به خوردن بستنیمون کردیم. با هم سلفی گرفتیم..
.....................
"شب"ساعت ۱۱ و ۳۰"خونه ی ا.ت"
از پارک برگشته بودیم، رفتیم و کارای خودمونو انجام دادیم، یین کتاب ازم قرض گرفت و خوند، رن و جیمین رفتن تو گوشی هاشون و منم آشپزی کردم، بعد شام رفتیم که بخوابیم، امشب خیلی سرد بود برای همین جای یین رو تو پذیرایی ننداختم و به جاش داخل اتاق رن انداختم.
منو جیمین رفتیم دستشویی و مسواک زدیم و رفتیم که بخوابیم.
ا.ت:
جیمین اون بالشت روی زمین رو بده به من.
جیمین رو صدا زدم، داشت تو آینه به خودش نگاه میکرد ولی واکنشی نشون نداد.
ا.ت:
جیمیییین! هوی کجایی؟
بازم جوابمو نداد، پاشدم رفتم کنارش و گفتم:
جیمین چته؟ چرا جوا.....
نزاشت حرفمو بزنم که گفتتم و چسبوند به دیوار..
جیمین:
ا.ت، تو چرا انقدر خوشگلی؟!
ا.ت:
ج..جیمین؟ چته تو؟
سرش رو آورد تو گردنم و گفت:
ا.ت، خیلی دوست دارم♡
منم بغلش کردم و گفتم:
من بیشتر.
اومد و منو نگاه کرد و بعدش اومد منو بوسید...
ا.ت:
بریم بخوابیم.
جیمین:
هوم
ببخشیییید اگه خیلی کم فعالیت دارم😭💔
۸.۲k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.