... لایک یادت نره
p:𝟖ادامه
سرشو کنار پنجره ماشین تکیه داده بود و داشت خودشو سرزنش میکرد که نتونست مقاومت کنه و رازش رو افشا کرد، اونم به یه مرد! خیلی نگران و پشیمون بود.
بعد از کلی فکر کردن و آتیش گرفتن مغزش یادش اومد که همه چیز رو تو خونه جونگکوک جا گذاشته.
و بازم خودش رو سرزنش کرد، اصلا جرعت نداشت که الان بره و برشون داره تصمیم گرفت فردا بره شرکتش.
بعد از چند دقیقه که پشت در اتاقش به خودش مسلط می شد و حرفایی رو که توی راه آماده کرده بود توی ذهنش مرتب میکرد، تردیدش رو کنار گذاشت و در رو باز کرد."صبح بخیر."
ا/ت:" من دیشب.. همه چیزو جا گذاشتم...
جونگکوک همونطور که رو صندلی پشت میزش نشسته بود کمی خم شد و کیف تقریبا بزرگ رو گرفت و گذاشت روی میز." آره اینجاست"
کیف رو برداشت. نوبت این بود که حرفاش رو بزنه، چون جونگکوک الان رازش رو میدونست باید چیزایی رو در این مورد میگفت. آب دهنش رو قورت داد و شروع کرد به حرف زدن." تو دیشب کاری کردی که.. مجبور شدم در مورد فوبیام بهت بگم ...و خب من اصلا اینو نمیخواستم."
《باید جدی بهش هشدار بدم تا یادش بمونه》
ا/ت:" میخواستم بگم ..فکر نکن چون الان رازم رو میدونی و چون مَردی میتونی ازش سواستفاده کنی."
جونگکوک با شنیدن اون جمله کمی اخم کرد و چشمش رو از لپ تاپ جلوش برداشت، سرش رو چرخوند و به ا/ت نگاه کرد.
ا/ت:" الان دیگه میدونی پس سعی نکن بهم دست بزنی و هیچگونه هیچ لمسی بین ما اتفاق نمیافته وگرنه ...وگرنه .. بد میشه"
صندلی رو عقب داد و بلند شد و چند قدم جلو اومد" تو منو تحدید میکنی؟"
ا/ت نمی دونست چی بگه حتی خودشم نمی دونست چیزایی که گفت تهدیده یا چی؟
جونگکوک:" میدونستی از تحدید شدن متنفرم؟ بد میشه یعنی چی؟ مثلا چی میشه چیکار میکنی؟"
ا/ت:" من حرفی که باید میزدم رو زدم تو هرجور میخوای فکر کن"
بعدم سمت در چند قدم برداشت تا بره بیرون ولی جونگکوک سریع یه قدم بزرگ برداشت و مچ دست ا/ت رو گرفت." اون لمسی که ازش فراری اینه؟"
ا/ت:" گفتم بهم دست نزن!"
جونگکوک پوزخندزد:" نگران نباش اینکه چیزی نیست من فقط دستتو گرفتم قصد ندارم کار دیگه بکنم"
اون خودش میدونست که لمس شدن چیز ترسناکی نیست و ترسیدن از یه لمس غیر معمولی و یه ترس نابجائه. لازم نبود کسی اینو بهش بگه.
با هر قدمی که جونگکوک سمت جلو برمیداشت ا/ت مجبور میشد بره عقب تر، میدونست که جونگکوک میخواد اون رو به دیوار برسونه و اگه یه قدم دیگه برداره میخوره به دیوار ولی ناچار بازم عقب رفت.
جونگکوک با پشت دستش صورت ا/ت رو لمس میکنه، اونیکی دستش رو پشت ا/ت روی کمرش میزاره و اونو به خودش نزدیک میکنه. نفسای گرمش به صورت ا/ت برخورد میکنه، تو صورتش میگه:" ببین تو زیر دستای من هیچکاری نمیتونی بکنی! اونوقت چطور جرعت میکنی منو تحدید کنی؟"
#فیک #جی_کی
سرشو کنار پنجره ماشین تکیه داده بود و داشت خودشو سرزنش میکرد که نتونست مقاومت کنه و رازش رو افشا کرد، اونم به یه مرد! خیلی نگران و پشیمون بود.
بعد از کلی فکر کردن و آتیش گرفتن مغزش یادش اومد که همه چیز رو تو خونه جونگکوک جا گذاشته.
و بازم خودش رو سرزنش کرد، اصلا جرعت نداشت که الان بره و برشون داره تصمیم گرفت فردا بره شرکتش.
بعد از چند دقیقه که پشت در اتاقش به خودش مسلط می شد و حرفایی رو که توی راه آماده کرده بود توی ذهنش مرتب میکرد، تردیدش رو کنار گذاشت و در رو باز کرد."صبح بخیر."
ا/ت:" من دیشب.. همه چیزو جا گذاشتم...
جونگکوک همونطور که رو صندلی پشت میزش نشسته بود کمی خم شد و کیف تقریبا بزرگ رو گرفت و گذاشت روی میز." آره اینجاست"
کیف رو برداشت. نوبت این بود که حرفاش رو بزنه، چون جونگکوک الان رازش رو میدونست باید چیزایی رو در این مورد میگفت. آب دهنش رو قورت داد و شروع کرد به حرف زدن." تو دیشب کاری کردی که.. مجبور شدم در مورد فوبیام بهت بگم ...و خب من اصلا اینو نمیخواستم."
《باید جدی بهش هشدار بدم تا یادش بمونه》
ا/ت:" میخواستم بگم ..فکر نکن چون الان رازم رو میدونی و چون مَردی میتونی ازش سواستفاده کنی."
جونگکوک با شنیدن اون جمله کمی اخم کرد و چشمش رو از لپ تاپ جلوش برداشت، سرش رو چرخوند و به ا/ت نگاه کرد.
ا/ت:" الان دیگه میدونی پس سعی نکن بهم دست بزنی و هیچگونه هیچ لمسی بین ما اتفاق نمیافته وگرنه ...وگرنه .. بد میشه"
صندلی رو عقب داد و بلند شد و چند قدم جلو اومد" تو منو تحدید میکنی؟"
ا/ت نمی دونست چی بگه حتی خودشم نمی دونست چیزایی که گفت تهدیده یا چی؟
جونگکوک:" میدونستی از تحدید شدن متنفرم؟ بد میشه یعنی چی؟ مثلا چی میشه چیکار میکنی؟"
ا/ت:" من حرفی که باید میزدم رو زدم تو هرجور میخوای فکر کن"
بعدم سمت در چند قدم برداشت تا بره بیرون ولی جونگکوک سریع یه قدم بزرگ برداشت و مچ دست ا/ت رو گرفت." اون لمسی که ازش فراری اینه؟"
ا/ت:" گفتم بهم دست نزن!"
جونگکوک پوزخندزد:" نگران نباش اینکه چیزی نیست من فقط دستتو گرفتم قصد ندارم کار دیگه بکنم"
اون خودش میدونست که لمس شدن چیز ترسناکی نیست و ترسیدن از یه لمس غیر معمولی و یه ترس نابجائه. لازم نبود کسی اینو بهش بگه.
با هر قدمی که جونگکوک سمت جلو برمیداشت ا/ت مجبور میشد بره عقب تر، میدونست که جونگکوک میخواد اون رو به دیوار برسونه و اگه یه قدم دیگه برداره میخوره به دیوار ولی ناچار بازم عقب رفت.
جونگکوک با پشت دستش صورت ا/ت رو لمس میکنه، اونیکی دستش رو پشت ا/ت روی کمرش میزاره و اونو به خودش نزدیک میکنه. نفسای گرمش به صورت ا/ت برخورد میکنه، تو صورتش میگه:" ببین تو زیر دستای من هیچکاری نمیتونی بکنی! اونوقت چطور جرعت میکنی منو تحدید کنی؟"
#فیک #جی_کی
۹.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.