سرنوشته اجباری!
سرنوشته اجباری!
پارت دوازدهم:
دیدم جیمین اومد داخل
جیمین: بهتری
حس میکردم از حرف بزنم بغضم بترکه بخاطر همین سرم و به علامت تایید تکون دادم
جیمین: فردا میریم بوسان...حواست به رفتارت باشه
(فردا)
یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین دیدم جیمین به پیرهن دکمه دار سفید با شلوار مشکی پوشیده بود استین هاش و تا ارنج زده بود بالا هرکی میدیدش سریع عاشقش میشد
سوار ماشین شده بودیم و حرکت کردیم طرف بوسان
جوری با یه دست فرمون و میچرخوند که دل هر دختری رو میلرزوند
همونجوری محوش شده بودم که گفت: امید وارم دید زدنت تموم بشه
همون لحظه به خودم اومدم و نگامو ازش گرفتم و سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم
(۱ ساعت بعد)
رسیدیم به یک ویلای بزرگ همه دوستاش با زناشون اومده بودن...رفتیم داخل و همه به هم دیگه سلام کردیم....سعی کردم طبیعی باشم....با دیدن جین خیالم راحت شد فقط اون بود که حالمو میفهمید
(شب)
هممون توی حیاط ویلا نشسته بودیم
نامجون: خب ا.ت نگفتی....چیشد که جیمینو عاشق خودت کردی
واقعا نمیدونستم چی بگم اون لحظه...انگار جیمینم منتظر جواب من بود
زن نامجون: اره اره راست میگه بگو بهمون
ا.ت: خب...عا...من و جیمین....عاا میگم الان
تهیونگ: خب بگو دیگه
ا.ت: عا باشه باشه....ما همدیگه رو....عاا
زن تهیونگ: ا.ت بگو دیگههه....قول میدم ماهم هممون میگیم چجوری عاشق هم شدیم
ا.ت: خب...ما همدیگه رو....توی پارک دیدم...عا اره
جونگکوک: همین؟....توی پارک دیدن تمام؟
ا.ت: عاا نه نه...ما...
زن تهیونگ: عااا خسته شدیم بگو دیگه
دیگه نتونستم تحمل کنم
ا.ت: ببخشید....من خستم میرم بخوابم
بلند شدم رفتم
زن نامجون: وااا هنوز که سر شبه
جیمین ویو:
خوب بحث و پیچوند....جین زد به شونم
جین: پاشو برو پیش زنت
بلند شدم رفتم پیشش
ادامه دارد....
پارت دوازدهم:
دیدم جیمین اومد داخل
جیمین: بهتری
حس میکردم از حرف بزنم بغضم بترکه بخاطر همین سرم و به علامت تایید تکون دادم
جیمین: فردا میریم بوسان...حواست به رفتارت باشه
(فردا)
یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین دیدم جیمین به پیرهن دکمه دار سفید با شلوار مشکی پوشیده بود استین هاش و تا ارنج زده بود بالا هرکی میدیدش سریع عاشقش میشد
سوار ماشین شده بودیم و حرکت کردیم طرف بوسان
جوری با یه دست فرمون و میچرخوند که دل هر دختری رو میلرزوند
همونجوری محوش شده بودم که گفت: امید وارم دید زدنت تموم بشه
همون لحظه به خودم اومدم و نگامو ازش گرفتم و سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم
(۱ ساعت بعد)
رسیدیم به یک ویلای بزرگ همه دوستاش با زناشون اومده بودن...رفتیم داخل و همه به هم دیگه سلام کردیم....سعی کردم طبیعی باشم....با دیدن جین خیالم راحت شد فقط اون بود که حالمو میفهمید
(شب)
هممون توی حیاط ویلا نشسته بودیم
نامجون: خب ا.ت نگفتی....چیشد که جیمینو عاشق خودت کردی
واقعا نمیدونستم چی بگم اون لحظه...انگار جیمینم منتظر جواب من بود
زن نامجون: اره اره راست میگه بگو بهمون
ا.ت: خب...عا...من و جیمین....عاا میگم الان
تهیونگ: خب بگو دیگه
ا.ت: عا باشه باشه....ما همدیگه رو....عاا
زن تهیونگ: ا.ت بگو دیگههه....قول میدم ماهم هممون میگیم چجوری عاشق هم شدیم
ا.ت: خب...ما همدیگه رو....توی پارک دیدم...عا اره
جونگکوک: همین؟....توی پارک دیدن تمام؟
ا.ت: عاا نه نه...ما...
زن تهیونگ: عااا خسته شدیم بگو دیگه
دیگه نتونستم تحمل کنم
ا.ت: ببخشید....من خستم میرم بخوابم
بلند شدم رفتم
زن نامجون: وااا هنوز که سر شبه
جیمین ویو:
خوب بحث و پیچوند....جین زد به شونم
جین: پاشو برو پیش زنت
بلند شدم رفتم پیشش
ادامه دارد....
۱۳.۲k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.