P41
P41
چشماشو باز کرد و خودشو توی یه حیاط خیلی بزرگ تاریک دید. پنجره های عمارت بسته بود ولی نور بیرون میزد و صدای همهمه و موسیقی شنیده میشد. باورش نمیشد اینجا عمارت تهیونگ نبود. پس یعنی اینجا مارسی بود؟ آروم به سمت پله ها رفت ولی ناگهان با سر به زمین خورد. از جاش بلند شد و با تعجب دید که پیراهن بلندش با پاش گیر کرده. چند قدم اونورتر یک نهر بود. آروم به سمت نهر رفت و قسمتی دامنش که گلی شده بود را تمیز کرد. دست و صورتشو شست و آروم به سمت پله ها رفت. دامنش رو با دو تا دستش گرفت و از پله ها بالا رفت. نگهبان ها با دیدن اون آروم در رو باز کردن و اون وارد عمارت شد. نگهبان هوایی که جلوی در تالار بودن در تالار رو باز کردن و دختر آرام وارد تالار شد. با ورود الیزا همهمه خاموش شد و همه به سمت اون برگشتن. اون سعی داشت با جلوتر رفتن نگاه های خیره رو نادیده بگیره. شخصی جلوش زانو زد: مادمازل آیا افتخار رقص با من رو میدین؟
به چشم های مرد روبروش خیره شد و لبخند شیطنت آمیزی زد. دستشو رو آروم جلو برد و گفت: البته.
تهیونگ دست های دختر رو گرفت و با این حرکت صدای موسیقی بلند شد و همهمه دوباره آغاز شد. تهیونگ و الیزا آروم میرقصیدن و دیگران رو نادیده میگرفتن. بعد از رقص به گوشه از تالار رفتن: تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟ چطوری اومدی اینجا ؟؟؟؟
دختر آروم صورتشو به تهیونگ نزدیک کرد و گفت : من زندگیمو برای غریبه ها توضیح نمیدم.
خنده ی شیطنت آمیزی کرد و میون جمعیت گم شد.
تهیونگ خندش گرفته بود و دنبال الیزا بود. الیزا از تالار بیرون رفت و وارد راه پله شد و تهیونگ دنبالش بود. بلاخره بعد از چند دقیقه دنبال بازی تهیونگ پیداش کرد و کمرشو گرفت و گفت: پرنسس کوچولوی من چرا اینقد شیطون شده؟
الیزا خندید.
تهیونگ لبهاشو بوسید و لبخندی زد........
چشماشو باز کرد و خودشو توی یه حیاط خیلی بزرگ تاریک دید. پنجره های عمارت بسته بود ولی نور بیرون میزد و صدای همهمه و موسیقی شنیده میشد. باورش نمیشد اینجا عمارت تهیونگ نبود. پس یعنی اینجا مارسی بود؟ آروم به سمت پله ها رفت ولی ناگهان با سر به زمین خورد. از جاش بلند شد و با تعجب دید که پیراهن بلندش با پاش گیر کرده. چند قدم اونورتر یک نهر بود. آروم به سمت نهر رفت و قسمتی دامنش که گلی شده بود را تمیز کرد. دست و صورتشو شست و آروم به سمت پله ها رفت. دامنش رو با دو تا دستش گرفت و از پله ها بالا رفت. نگهبان ها با دیدن اون آروم در رو باز کردن و اون وارد عمارت شد. نگهبان هوایی که جلوی در تالار بودن در تالار رو باز کردن و دختر آرام وارد تالار شد. با ورود الیزا همهمه خاموش شد و همه به سمت اون برگشتن. اون سعی داشت با جلوتر رفتن نگاه های خیره رو نادیده بگیره. شخصی جلوش زانو زد: مادمازل آیا افتخار رقص با من رو میدین؟
به چشم های مرد روبروش خیره شد و لبخند شیطنت آمیزی زد. دستشو رو آروم جلو برد و گفت: البته.
تهیونگ دست های دختر رو گرفت و با این حرکت صدای موسیقی بلند شد و همهمه دوباره آغاز شد. تهیونگ و الیزا آروم میرقصیدن و دیگران رو نادیده میگرفتن. بعد از رقص به گوشه از تالار رفتن: تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟ چطوری اومدی اینجا ؟؟؟؟
دختر آروم صورتشو به تهیونگ نزدیک کرد و گفت : من زندگیمو برای غریبه ها توضیح نمیدم.
خنده ی شیطنت آمیزی کرد و میون جمعیت گم شد.
تهیونگ خندش گرفته بود و دنبال الیزا بود. الیزا از تالار بیرون رفت و وارد راه پله شد و تهیونگ دنبالش بود. بلاخره بعد از چند دقیقه دنبال بازی تهیونگ پیداش کرد و کمرشو گرفت و گفت: پرنسس کوچولوی من چرا اینقد شیطون شده؟
الیزا خندید.
تهیونگ لبهاشو بوسید و لبخندی زد........
۶.۷k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.