فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) ادامه پارت ۵
از زبان ا/ت
گفتم : بگو بیاد تو
سربازشون اومد تو و گفت : فرمانده دستور دادن که بیاین به اردوگاه ما تا قبل از جنگ مذاکرات کنید گفتم : مثل اینکه فرماندتون فکر کرده خیلی زرنگه فرمانده چو گفت : فرمانده ا/ت این خطرناکه شما نباید برین ممکنه یه نقشه باشه گفتم : بله درسته میدونم برای همین تنها نمیرم فرمانده دوم هم با ۱۰ تا سرباز با خودم میبرم
باز هم فرمانده چو گفت : اما بازم خطرناکه گفتم : فرمانده چو اگر نرم به نظرت اونا در موردم چی فکر میکنن ، روبه سرباز پیک رسونشون کردم و گفتم : برو به فرماندت بگو میام
از جام بلند شدم زِرِهم رو درست کردم و رفتم از اردوگاه بیرون سواره اسب هامون شدیم و حرکت کردیم
وقتی رسیدیم به اردوگاه دشمن یکی از فرماندهانشون اومد و گفت : عالیجناب توی خیمَشون منتظرتون هستن گفتم : ایششش مثلا ولیعهده ولی یکم آداب و معاشرت سرش نمیشه اون الان باید میومد
فرمانده دوم گفت : بانوی من بزارین من برم گفتم : نه خودم میرم رفتم توی خیمه یه مرده زره پوش که پشتش به من بود هیچکس جز منو اون توی خیمه نبود گفتم : شما باید ولیعهد و فرمانده باشین درسته ؟
وقتی برگشت سمتم با دیدن قیافش دهنم باز موند اون....ولیعهد میرو همون تهیونگه اون پسره همون پادشاهه قاتل مادرمه... واقعاً
گفت : ا/ت تو اینجا چیکار میکنی گفتم: خودت اینجا چیکار میکنی گفت : من ولیعهدم
گفتم : پس چرا به من چیزی نگفتی گفت : تو هم که شاهزادهای وقتی تو نگفتی چطور ازم انتظار داشتی بگم گفت : از امروز به بعد ما دشمن های هم حساب میشیم اینو بدون که توی میدون جنگ تو برای من ا/ت دختری که دوسش داشتم نیستی شاهزاده کشوره دشمنی گفتم : هع مگه قرار بود غیره این بشه تو هم از این به بعد نه تنها ولیعهد دشمنی بلکه...پسر قاتل مادرمی
اینو گفتم از خیمه اومدم بیرون محافظم دوید سمتمو گفت : فرمانده حالتون خوبه گفتم : من خوبم برمیگردیم
( شب اردوگاه ا/ت )
از زبان ا/ت
هنوز باورم نمیشه که اون واقعاً تهیونگ بود من چطور تونستم عاشق اون بشم واقعاً که چطور نفهمیدم.....
گفتم : بگو بیاد تو
سربازشون اومد تو و گفت : فرمانده دستور دادن که بیاین به اردوگاه ما تا قبل از جنگ مذاکرات کنید گفتم : مثل اینکه فرماندتون فکر کرده خیلی زرنگه فرمانده چو گفت : فرمانده ا/ت این خطرناکه شما نباید برین ممکنه یه نقشه باشه گفتم : بله درسته میدونم برای همین تنها نمیرم فرمانده دوم هم با ۱۰ تا سرباز با خودم میبرم
باز هم فرمانده چو گفت : اما بازم خطرناکه گفتم : فرمانده چو اگر نرم به نظرت اونا در موردم چی فکر میکنن ، روبه سرباز پیک رسونشون کردم و گفتم : برو به فرماندت بگو میام
از جام بلند شدم زِرِهم رو درست کردم و رفتم از اردوگاه بیرون سواره اسب هامون شدیم و حرکت کردیم
وقتی رسیدیم به اردوگاه دشمن یکی از فرماندهانشون اومد و گفت : عالیجناب توی خیمَشون منتظرتون هستن گفتم : ایششش مثلا ولیعهده ولی یکم آداب و معاشرت سرش نمیشه اون الان باید میومد
فرمانده دوم گفت : بانوی من بزارین من برم گفتم : نه خودم میرم رفتم توی خیمه یه مرده زره پوش که پشتش به من بود هیچکس جز منو اون توی خیمه نبود گفتم : شما باید ولیعهد و فرمانده باشین درسته ؟
وقتی برگشت سمتم با دیدن قیافش دهنم باز موند اون....ولیعهد میرو همون تهیونگه اون پسره همون پادشاهه قاتل مادرمه... واقعاً
گفت : ا/ت تو اینجا چیکار میکنی گفتم: خودت اینجا چیکار میکنی گفت : من ولیعهدم
گفتم : پس چرا به من چیزی نگفتی گفت : تو هم که شاهزادهای وقتی تو نگفتی چطور ازم انتظار داشتی بگم گفت : از امروز به بعد ما دشمن های هم حساب میشیم اینو بدون که توی میدون جنگ تو برای من ا/ت دختری که دوسش داشتم نیستی شاهزاده کشوره دشمنی گفتم : هع مگه قرار بود غیره این بشه تو هم از این به بعد نه تنها ولیعهد دشمنی بلکه...پسر قاتل مادرمی
اینو گفتم از خیمه اومدم بیرون محافظم دوید سمتمو گفت : فرمانده حالتون خوبه گفتم : من خوبم برمیگردیم
( شب اردوگاه ا/ت )
از زبان ا/ت
هنوز باورم نمیشه که اون واقعاً تهیونگ بود من چطور تونستم عاشق اون بشم واقعاً که چطور نفهمیدم.....
۶۳.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.