پروژه شکست خورده پارت 19 :دوست داشتن بیش از حد
پروژه شکست خورده پارت 19 : دوست داشتن بیش از حد
شدو 🖤❤️ :
سر میز شام خطوط روی بدن النا دیگه نمیدرخشید و سوسو میزد . یجورایی همه ناراحت بودن که النا قدرت شفابخشیش رو تا حالا مخفی نگه داشته بود . ولی خب تقصیر اون نبود .
النا کنترلی روی قدرت شفابخشیش نداشت و اون قدرت از احساساتش پیروی میکرد .
بعد از اینکه ماجرا رو براشون توضیح دادیم به نظر نمیومد که خیلی قانع شده باشن .
سونیک _ به نظرم راست میگن .
ناکلز _ از کجا اینقدر مطمئنی آبی ؟
سونیک _ خب ، بعد از آخرین باری که النا طرف تاریکشو نشون داد خیلی آسیب دید ولی چرا اون موقع از قدرتش برای ترمیم خودش استفاده نکرد ؟
تیلز _ اومممم ... دلیل خوبیه .
_ حالا کسی بازم النا رو مقصر میدونه ؟
هیچکس چیزی نگفت .
_ خوبه .
النا آروم گفت _ ممنونم پسرا .
و یه لبخند کوچیک زد .
بعد از شام النا سریع از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش .
من به نشونه اینکه منم چیزی نمیدونم به سونیک و سیلور نگاه کردم .
رفتم بالا پیشش .
_ عه .... میشه بیام تو ؟
النا _ آره بیا .
_ چی شد ؟ چرا اینقدر با عجله از سر میز بلند شدی ؟
النا _ نمیخواستم دخترا سوال پیچم کنن .
_ درباره موضوع سر میز ؟
النا _ خب...... آره . اگه میتونستم اون قدرت کوفتیو کنترل کنم ..... قطعا میتونستم خیلی بیشتر کمک کنم شدو .
_ ولی تو همین الانشم بهمون کمک میکنی .
النا _ خیلی مطمئن نیستم . شدو من تقریبا یه شهرو نابود کردم .
متوجه شدم که داره گریه میکنه .
_ اوه .... النا ......
النا _ من ... متاسفم .
_ نه نه . اشکالی نداره .
و بغلش کردم .
گریش شدید تر شد .
_ این که بخوای احساساتت رو بروز بدی اشکالی نداره ولی پنهان کردنشون میتونه دردسر ساز باشه . فک کنم تو اینو خیلی بهتر از من میدونی .
از رو صندلی بلند شد و محکم بغلم کرد .
وقتی از بغلم بیرون اومد اشکای روی صورتشو پاک کردم .
_ خیل خب . بهتری ؟
خندید و سرشو به معنی آره تکون داد .
_ باشه من میرم پایین .
و به سمت در رفتم .
سیلور _ آحی کوچولو خوبه ؟
_ لطفا کمتر بهش بگو آجی کوچولو و باید بگم که آره . اون فقط یکم ...... خستس .
حدودا یک ساعت گذشت .
امی _ بچه ها نظرتون چیه که یه فیلم ببینیم ؟
سونیک _ ایده خوبیه .
روژ _ النا نمیاد ؟
_ الان میرم صداش میکنم .
رفتم طبقه بالا تا النا رو صدا کنم .
درو که باز کردم جلوی صدای بلندم رو گرفتم .
النا سرش رو گذاشته بود رو میز و روی صندلی خوابش برده بود .
یه لبخند زدم و رفتم سمتش . آروم بغلش کردم .
یاد دفعه اولی که بغلش کردم افتادم . همونقدر سبک و بی وزن بود . خارهاش خیلی نرم بود به خاطر همین وقتی رو دستم بود اذیت نمیشدم .
آروم گذاشتمش رو تخت . باید میرفتم ولی نتونستم . نشستم کنار تخت .
شروع کردم به ناز کردن خارهاش .
یهو صورتش برگشت و بینیش به بینیم برخورد کرد .
شانس آوردم که خواب بود چون فکر کنم صورتم سرخ شد .
آروم گونش رو بوسیدم .
بلند شدم و به سمت در رفتم . درو که باز کردم با روژ مواجه شدم .
روژ _ خب ، مثل اینکه موجودی که فکر میکردیم قلبش از سنگه عاشق شده .
و یکی از ابروهاش رو بالا برد .
_ چی ؟ ..... نه ... من فقط ....
روژ _ تو فقط چی ؟
_ من فقط ...... زیادی دوسش دارم ... همین .
روژ _ خب همینه دیگه پسر . به این میگن عشق . چه قبول کنی یا نکنی . شدو ، تو اون دخترو دوس داری . ازش پنهانش نکن . ما دخترا خیلی زودتر از اینکه شما پسرا بهمون بگید میفهمیم .
_ سونیک راست میگفت . تو واقعا کاری جز جاسوسی این و اون بلد نیستی .
روژ _ خیل خب.... بیا بریم . فیلم داره شروع میشه .
و همون جوری که به حرفای روژ فکر میکردم دنبالش راه افتادم .
شدو 🖤❤️ :
سر میز شام خطوط روی بدن النا دیگه نمیدرخشید و سوسو میزد . یجورایی همه ناراحت بودن که النا قدرت شفابخشیش رو تا حالا مخفی نگه داشته بود . ولی خب تقصیر اون نبود .
النا کنترلی روی قدرت شفابخشیش نداشت و اون قدرت از احساساتش پیروی میکرد .
بعد از اینکه ماجرا رو براشون توضیح دادیم به نظر نمیومد که خیلی قانع شده باشن .
سونیک _ به نظرم راست میگن .
ناکلز _ از کجا اینقدر مطمئنی آبی ؟
سونیک _ خب ، بعد از آخرین باری که النا طرف تاریکشو نشون داد خیلی آسیب دید ولی چرا اون موقع از قدرتش برای ترمیم خودش استفاده نکرد ؟
تیلز _ اومممم ... دلیل خوبیه .
_ حالا کسی بازم النا رو مقصر میدونه ؟
هیچکس چیزی نگفت .
_ خوبه .
النا آروم گفت _ ممنونم پسرا .
و یه لبخند کوچیک زد .
بعد از شام النا سریع از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش .
من به نشونه اینکه منم چیزی نمیدونم به سونیک و سیلور نگاه کردم .
رفتم بالا پیشش .
_ عه .... میشه بیام تو ؟
النا _ آره بیا .
_ چی شد ؟ چرا اینقدر با عجله از سر میز بلند شدی ؟
النا _ نمیخواستم دخترا سوال پیچم کنن .
_ درباره موضوع سر میز ؟
النا _ خب...... آره . اگه میتونستم اون قدرت کوفتیو کنترل کنم ..... قطعا میتونستم خیلی بیشتر کمک کنم شدو .
_ ولی تو همین الانشم بهمون کمک میکنی .
النا _ خیلی مطمئن نیستم . شدو من تقریبا یه شهرو نابود کردم .
متوجه شدم که داره گریه میکنه .
_ اوه .... النا ......
النا _ من ... متاسفم .
_ نه نه . اشکالی نداره .
و بغلش کردم .
گریش شدید تر شد .
_ این که بخوای احساساتت رو بروز بدی اشکالی نداره ولی پنهان کردنشون میتونه دردسر ساز باشه . فک کنم تو اینو خیلی بهتر از من میدونی .
از رو صندلی بلند شد و محکم بغلم کرد .
وقتی از بغلم بیرون اومد اشکای روی صورتشو پاک کردم .
_ خیل خب . بهتری ؟
خندید و سرشو به معنی آره تکون داد .
_ باشه من میرم پایین .
و به سمت در رفتم .
سیلور _ آحی کوچولو خوبه ؟
_ لطفا کمتر بهش بگو آجی کوچولو و باید بگم که آره . اون فقط یکم ...... خستس .
حدودا یک ساعت گذشت .
امی _ بچه ها نظرتون چیه که یه فیلم ببینیم ؟
سونیک _ ایده خوبیه .
روژ _ النا نمیاد ؟
_ الان میرم صداش میکنم .
رفتم طبقه بالا تا النا رو صدا کنم .
درو که باز کردم جلوی صدای بلندم رو گرفتم .
النا سرش رو گذاشته بود رو میز و روی صندلی خوابش برده بود .
یه لبخند زدم و رفتم سمتش . آروم بغلش کردم .
یاد دفعه اولی که بغلش کردم افتادم . همونقدر سبک و بی وزن بود . خارهاش خیلی نرم بود به خاطر همین وقتی رو دستم بود اذیت نمیشدم .
آروم گذاشتمش رو تخت . باید میرفتم ولی نتونستم . نشستم کنار تخت .
شروع کردم به ناز کردن خارهاش .
یهو صورتش برگشت و بینیش به بینیم برخورد کرد .
شانس آوردم که خواب بود چون فکر کنم صورتم سرخ شد .
آروم گونش رو بوسیدم .
بلند شدم و به سمت در رفتم . درو که باز کردم با روژ مواجه شدم .
روژ _ خب ، مثل اینکه موجودی که فکر میکردیم قلبش از سنگه عاشق شده .
و یکی از ابروهاش رو بالا برد .
_ چی ؟ ..... نه ... من فقط ....
روژ _ تو فقط چی ؟
_ من فقط ...... زیادی دوسش دارم ... همین .
روژ _ خب همینه دیگه پسر . به این میگن عشق . چه قبول کنی یا نکنی . شدو ، تو اون دخترو دوس داری . ازش پنهانش نکن . ما دخترا خیلی زودتر از اینکه شما پسرا بهمون بگید میفهمیم .
_ سونیک راست میگفت . تو واقعا کاری جز جاسوسی این و اون بلد نیستی .
روژ _ خیل خب.... بیا بریم . فیلم داره شروع میشه .
و همون جوری که به حرفای روژ فکر میکردم دنبالش راه افتادم .
۱.۷k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.