ندیمه عمارت p:⁵¹
سکوت عمیقی کرد و ادامه داد:تو خواهرمی...بدتو نمیخوام..هیچ وقت..اما نابودی بابامم نمیخوام..وتو حق انتخاب داری...بمونی و باهم درستش کنیم..یا اینکه بری و حقم میدم بهت!..خیلی چیزا هست تو ازشون خبر نداری!
نمیدونم چی شد که اشک توی چشمام جمع شد و بغضم گرفته بود...چت شده تو دختر...
هایون:خب بگو ؟؟..بهم بگو تا با خبر بشم!..
سرشو سمتم چرخوند و لبخند مهربونی زد...دستی روی موهام کشید و گفت:الان موقعش نیست خواهر کوچولو..
اشکم بدون اجازه روی گونم سر خورد..خیره به اشکم زمزمه کرد:به عنوان برادر میتونم بغلت کنم؟..یا هنوز زوده!
شاید اون لحظه فقط دلم همین و میخواست...که یکی محکم بغلم کنه و بگه..چیزی نیست میگذره...تمومش میکنیم!..
سر تکون دادم و خودم و انداختم توی بغلش..اروم بود..ارومم شدم..این پسر درد زیاد کشیده بود اما قلبش اروم بود..دستشو نوازش وار روی موهام میکشید و کل ذهن به هم ریختم و مشکلاتشو برای لحظه ای پاک میکرد!
(هایون)(۱۱:۳۰)
روی تخت نشسته بودم به بیرون خیره بودم..مامان اسرار داشت امشب و پیشم بمونه..اما نمیخواستم به رفتارم شک کنه..پس با اسرار زیاد فرستادمش خونه..صبح مرخص میشدم و بیش از حد نگران بود..امشب و وقت میخواستم برای فکر کردن...به تمام حرفای هامین..همشون درست بودن و قانع کننده..کسی که باید تصمیم میگرفت ببخشه من نبودم...اما کسی هستم که توی نبخشیدنش نقش داشته باشه!...چیزایی که من میدونم..نمیذاره دوباره مامانمو دو دستی تحویل اون ارباب بدم..تنها چیزی که این همه مدت بیدار نگهم داشت و مغزمو درگیر...چیزایی بود که نمیدونستم...تا زمانی که همه چیزو ندونم نمی تونم...هیچ تصمیمی بگیرم..درسته امشب و هامین وقت داد فکر کنم..اما تا وقتی از همه چی باخبر نشم نمیدونم باید چیکار کرد..با صدای در..سرم و سمت در بردم و با اخم مبهم گفتم:بله!..
در اروم باز شد و کله جیمین پدیدار شد..لباشو داخل داده بود و لپ هاش بین در و دیوار بود..مرد گنده این چه حرکتیه اخه!..خنده ام گرفته بود وسط این همه بدبختی..
جیمین:بیداری؟
هایون: داشتم میخوابیدم..
جیمین:یعنی برم؟
سرمو به دو طرف تکون دادم..که به دماغش چینی داد و در و کامل باز کرد و اومد داخل...
جیمین:مامان جونت سفارش کرده زود بخوابی...امم(ساعتشو بالا میاره)الان ساعت چنده!..۲:۱۰ شب!
لبخند کمرنگی زدمو و گفتم:خوابم نمیبرد..
جیمین:به چه دلیل؟
هایون:دلیل که زیاده...شماهم همشو میدونی..
سری تکون داد و گفت:درسته..یه ذره اوضاع به هم ریختس..اما درست میشه..
نیش خندی زدم و تلخ گفتم:یذره؟..مطمئنی
خنده ای کرد و گفت:ن نیستم...ولی تو واقعا شبیه تهیونگی..اینو مطمئنم..
اخم کرده برگشتم سمتش که گفت:حقیقت تلخه ن؟...
هایون:مزه زهر مار میده..
خنده تو گلویی کرد و گفت:ببین..حتی تیکه هاتم شبیه تهیونگه..نمیتونی انکار کنی..(چشم ریز کرد )ظاهری ام شبیشی!..چشمات موهات..حتی اخم الانت!...وااا دارم با تهیونگ حرف میزنم!...
هایون:ببین اقای دایی..حتما این همه شباهت به تهیونگ بی حکمت نبوده!...باید فهمیده باشی عصابمم مث خودشه..
جیمین:اره خب خون اربابیه دیگ...خب..تا اون روی بی عصابت و بالا نیاوردم بهتره برم..
با کله تایید کردم که یه پسی زد و گفت:لال نمیری.
کلمو با دست گرفتم و گفتم:ن زبون دارم..
تاسف بار نگام کرد و برگشت که بره..
هایون:چیز..جیمین
سوالی بهم نگاه کرد که گفتم:کجا میخوای بخوابی؟
جیمین:تو سالن..
هایون:خب این تخت اینجا خالیه..اینجا بخواب..
جیمین:حالا فکرامو میکنم..
لبمو کج کردمو گفتم:انگار اومدم خواستگاری!..
خودشو انداخت روی تخت و دستشو زیر سرش گذاشت و چشم بسته گفت:هامین با دومتر قد بهم میگه دایی..بعد تو با یک و نیم متر قد بهم میگی جیمین..حکمت خدا رو شکر!
لبمو به هم فشار دادم تا نخندم..:ضمن اطلاع ۱.۶۴ قدمه!
جیمین: چه فرقی کرد...بگیر بخواب بچه پرو!
روی تخت دارز کشیدم و چشم بستم و سعی کردم بدون فکر کردن بخوابم..
نمیدونم چی شد که اشک توی چشمام جمع شد و بغضم گرفته بود...چت شده تو دختر...
هایون:خب بگو ؟؟..بهم بگو تا با خبر بشم!..
سرشو سمتم چرخوند و لبخند مهربونی زد...دستی روی موهام کشید و گفت:الان موقعش نیست خواهر کوچولو..
اشکم بدون اجازه روی گونم سر خورد..خیره به اشکم زمزمه کرد:به عنوان برادر میتونم بغلت کنم؟..یا هنوز زوده!
شاید اون لحظه فقط دلم همین و میخواست...که یکی محکم بغلم کنه و بگه..چیزی نیست میگذره...تمومش میکنیم!..
سر تکون دادم و خودم و انداختم توی بغلش..اروم بود..ارومم شدم..این پسر درد زیاد کشیده بود اما قلبش اروم بود..دستشو نوازش وار روی موهام میکشید و کل ذهن به هم ریختم و مشکلاتشو برای لحظه ای پاک میکرد!
(هایون)(۱۱:۳۰)
روی تخت نشسته بودم به بیرون خیره بودم..مامان اسرار داشت امشب و پیشم بمونه..اما نمیخواستم به رفتارم شک کنه..پس با اسرار زیاد فرستادمش خونه..صبح مرخص میشدم و بیش از حد نگران بود..امشب و وقت میخواستم برای فکر کردن...به تمام حرفای هامین..همشون درست بودن و قانع کننده..کسی که باید تصمیم میگرفت ببخشه من نبودم...اما کسی هستم که توی نبخشیدنش نقش داشته باشه!...چیزایی که من میدونم..نمیذاره دوباره مامانمو دو دستی تحویل اون ارباب بدم..تنها چیزی که این همه مدت بیدار نگهم داشت و مغزمو درگیر...چیزایی بود که نمیدونستم...تا زمانی که همه چیزو ندونم نمی تونم...هیچ تصمیمی بگیرم..درسته امشب و هامین وقت داد فکر کنم..اما تا وقتی از همه چی باخبر نشم نمیدونم باید چیکار کرد..با صدای در..سرم و سمت در بردم و با اخم مبهم گفتم:بله!..
در اروم باز شد و کله جیمین پدیدار شد..لباشو داخل داده بود و لپ هاش بین در و دیوار بود..مرد گنده این چه حرکتیه اخه!..خنده ام گرفته بود وسط این همه بدبختی..
جیمین:بیداری؟
هایون: داشتم میخوابیدم..
جیمین:یعنی برم؟
سرمو به دو طرف تکون دادم..که به دماغش چینی داد و در و کامل باز کرد و اومد داخل...
جیمین:مامان جونت سفارش کرده زود بخوابی...امم(ساعتشو بالا میاره)الان ساعت چنده!..۲:۱۰ شب!
لبخند کمرنگی زدمو و گفتم:خوابم نمیبرد..
جیمین:به چه دلیل؟
هایون:دلیل که زیاده...شماهم همشو میدونی..
سری تکون داد و گفت:درسته..یه ذره اوضاع به هم ریختس..اما درست میشه..
نیش خندی زدم و تلخ گفتم:یذره؟..مطمئنی
خنده ای کرد و گفت:ن نیستم...ولی تو واقعا شبیه تهیونگی..اینو مطمئنم..
اخم کرده برگشتم سمتش که گفت:حقیقت تلخه ن؟...
هایون:مزه زهر مار میده..
خنده تو گلویی کرد و گفت:ببین..حتی تیکه هاتم شبیه تهیونگه..نمیتونی انکار کنی..(چشم ریز کرد )ظاهری ام شبیشی!..چشمات موهات..حتی اخم الانت!...وااا دارم با تهیونگ حرف میزنم!...
هایون:ببین اقای دایی..حتما این همه شباهت به تهیونگ بی حکمت نبوده!...باید فهمیده باشی عصابمم مث خودشه..
جیمین:اره خب خون اربابیه دیگ...خب..تا اون روی بی عصابت و بالا نیاوردم بهتره برم..
با کله تایید کردم که یه پسی زد و گفت:لال نمیری.
کلمو با دست گرفتم و گفتم:ن زبون دارم..
تاسف بار نگام کرد و برگشت که بره..
هایون:چیز..جیمین
سوالی بهم نگاه کرد که گفتم:کجا میخوای بخوابی؟
جیمین:تو سالن..
هایون:خب این تخت اینجا خالیه..اینجا بخواب..
جیمین:حالا فکرامو میکنم..
لبمو کج کردمو گفتم:انگار اومدم خواستگاری!..
خودشو انداخت روی تخت و دستشو زیر سرش گذاشت و چشم بسته گفت:هامین با دومتر قد بهم میگه دایی..بعد تو با یک و نیم متر قد بهم میگی جیمین..حکمت خدا رو شکر!
لبمو به هم فشار دادم تا نخندم..:ضمن اطلاع ۱.۶۴ قدمه!
جیمین: چه فرقی کرد...بگیر بخواب بچه پرو!
روی تخت دارز کشیدم و چشم بستم و سعی کردم بدون فکر کردن بخوابم..
۱۸۴.۸k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.