عشق ممنوعه p9
بی حوصله گوشی رو برداشت و رمزشو باز کرد. صدای خنده های مدانا و کلارا، همسر جئون، حسابی رو اعصابش بود. نگاهشو به سمت سونگ سو که در حال روزنامه خوندن بود چرخوند. یکی از ابرو هاشو بالا داد و از جاش بلند شد
- من میرم پیش بچه ها
کلارا نگاه مهربونشو به تهیونگ داد و با لحن آرومی گفت:
- آقای کیم لطفا صداشون کنین بیان شام بخوریم
بعد به سمت عروسش برگشت گفت:
- جونگ سوک هم پیش جونگ کوکه؟
- بله مامان
تهیونگ هم چند قدم به سمت پله ها برداشت و با صدای بمی گفت:
- خیلی خب صداشون میزنم
- ممنون
اولین پله رو بالا رفت و به همین ترتیب به طبقه بالا رسید به سمت اتاقی که روی درش پوستر چسبونده شده بود رفت. میتونست حدس بزنه این اتاق مال جونگ کوک، پسر کوچیک جئونه.
صدای جونگ سوک و برادرش رو به وضوح میشنید.
- عشق جنسیت نداره.. به سن هم نیست
- هیونگ اون ازم 12 سال بزرگتره، میگی به سن و جنسیت نیست؟ خیلی خب زن داشتنش رو چطوری نادیده بگیرم؟ لعنتی اون شریک بابامه..
با تعجب لب زد:
- چی؟
درو با ضربه های آروم به صدا در آورد،نمیخواست بیشتر از این چیزی بشنوه. بعد از اینکه اجازه ورود رو گرفت آروم درو باز کرد و با پسرای جئون که روی تخت نشسته بودن مواجه شد و سعی کرد خودشو به نفهمیدن بزنه. انگار که چیزی نشنیده بود. به جونگ کوک نگاه کرد. چطوری نتونسته بود عشق رو از چشمای این پسر بخونه.. نفسشو بیرون داد، درسته که خانم جئون گفته بود هر دوتا رو برای نهار صدا کنه اما به سمت جونگ سوک برگشت و گفت:
- جونگ سوک مادرت باهات کار داره
- خیلی خب ممنون آقای کیم
از جاش بلند شد و به سمت در رفت از کنار کیم به سرعت رد شد و پله هارو پایین رفت.
نگاهشو به پسری که روی تخت نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود چرخوند و قدم های آهسته به سمتش برداشت و روی تخت نشست. نفسش رو بیرون داد و با صدای بم گفت:
- عشق؟ تا حالا تجربش نکردم
جونگ کوک با ترس سرش رو بلند کرد و با تعجب به چشمای کشیده و جذاب مرد مقابلش زل زد. تهیونگ لبخندی زد و ادامه داد:
- چه حسی داره؟
- چی؟
- عاشق شدن..
- متوجه حرفاتون نمیشم
- بین خودمون بمونه لطفا
- آقای کیم من.. یعنی شما شنیدین؟
- چیو؟
با خجالت سرشو پایین انداخت
- هیچی بیخیال
- بیا بریم مامانت گفت برای شام صدات کنم
از جاش بلند شد و به سمت در رفت. از اتاق خارج شد درو بست و جونگ کوک رو با احساسات لعنتیش تنها گذاشت.
- من میرم پیش بچه ها
کلارا نگاه مهربونشو به تهیونگ داد و با لحن آرومی گفت:
- آقای کیم لطفا صداشون کنین بیان شام بخوریم
بعد به سمت عروسش برگشت گفت:
- جونگ سوک هم پیش جونگ کوکه؟
- بله مامان
تهیونگ هم چند قدم به سمت پله ها برداشت و با صدای بمی گفت:
- خیلی خب صداشون میزنم
- ممنون
اولین پله رو بالا رفت و به همین ترتیب به طبقه بالا رسید به سمت اتاقی که روی درش پوستر چسبونده شده بود رفت. میتونست حدس بزنه این اتاق مال جونگ کوک، پسر کوچیک جئونه.
صدای جونگ سوک و برادرش رو به وضوح میشنید.
- عشق جنسیت نداره.. به سن هم نیست
- هیونگ اون ازم 12 سال بزرگتره، میگی به سن و جنسیت نیست؟ خیلی خب زن داشتنش رو چطوری نادیده بگیرم؟ لعنتی اون شریک بابامه..
با تعجب لب زد:
- چی؟
درو با ضربه های آروم به صدا در آورد،نمیخواست بیشتر از این چیزی بشنوه. بعد از اینکه اجازه ورود رو گرفت آروم درو باز کرد و با پسرای جئون که روی تخت نشسته بودن مواجه شد و سعی کرد خودشو به نفهمیدن بزنه. انگار که چیزی نشنیده بود. به جونگ کوک نگاه کرد. چطوری نتونسته بود عشق رو از چشمای این پسر بخونه.. نفسشو بیرون داد، درسته که خانم جئون گفته بود هر دوتا رو برای نهار صدا کنه اما به سمت جونگ سوک برگشت و گفت:
- جونگ سوک مادرت باهات کار داره
- خیلی خب ممنون آقای کیم
از جاش بلند شد و به سمت در رفت از کنار کیم به سرعت رد شد و پله هارو پایین رفت.
نگاهشو به پسری که روی تخت نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود چرخوند و قدم های آهسته به سمتش برداشت و روی تخت نشست. نفسش رو بیرون داد و با صدای بم گفت:
- عشق؟ تا حالا تجربش نکردم
جونگ کوک با ترس سرش رو بلند کرد و با تعجب به چشمای کشیده و جذاب مرد مقابلش زل زد. تهیونگ لبخندی زد و ادامه داد:
- چه حسی داره؟
- چی؟
- عاشق شدن..
- متوجه حرفاتون نمیشم
- بین خودمون بمونه لطفا
- آقای کیم من.. یعنی شما شنیدین؟
- چیو؟
با خجالت سرشو پایین انداخت
- هیچی بیخیال
- بیا بریم مامانت گفت برای شام صدات کنم
از جاش بلند شد و به سمت در رفت. از اتاق خارج شد درو بست و جونگ کوک رو با احساسات لعنتیش تنها گذاشت.
۴.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.