**گذشته ی سیاه **p23
.چند مین بعد
حوصله ام کم کم داشت سر میرفت که صداش و از پشت سرم شنیدم ..
ایپک : میتونیم بریم ؟
زود برگشتم ......
چرا احساس میکنم این دختر زیادی زیباست ؟ اونقدری که هیچکس نمیتونه باشه ....زل زده بودم بهش ...احساس کردم یه چیزی داره تکون میخوره ...قلبم ریتمی به خودش گرفته بود ...ریتمی که تاحالا احساسش نکرده بودم ...
ایپک : چیزی شده ؟
با صداش نگاه ام و ازش گرفتم و سرم و به راست چرخوندم و آب دهنمو قورت دادم ... تو بگو چی نشده
تهیونگ : نه فقط ...
ایپک : فقط چی ؟ (سرشو کج میکنه )
چرا نمیتونم کلمات ذهن ام و بیان کنم ... انگار تو ذهن ام جوابش و میدم و اینجا هاج و واج نگاش میکنم ... سرمو برگردوندم سمتش و به چشای دورنگ سیاه طوسیش خیره شدم و گفتم
تهیونگ : هیچی ... بیا دیگه (به موتور اشاره میکنه) زیاد دیرمون نشه
ایپک : باش
سوار موتور ام شدم و سوئیچ و توش چرخوندم که صداش تو کل پارکینگ پیچید ...ایپک ام اومد سمت ام نشت روی ترک.. ولی اصلا بهم دست نزد نفهمیدم چجوری سوار شد ولی جوری نشسته بود من احساس کردم هر لحظه ممکنه بیوفته ... هروقت نینا میشست محکم بغل ام میکرد و میگف آروم برو ولی ایپک اصلا مثل بقیه نیس ... نمیتونم کامل بشناسمش .... ولی اینو میدونم دختر زرنگیه ...
ایپک : چرا حرکت نمیکنی ؟
تهیونگ : چون احساس میکنم میخوای بیوفتی
ایپک : چرا ؟
تهیونگ : چون هنوز ازم نگرفتی (لبخند کجکی)
ایپک : چه بگیرم چه نگیرم من نمیوفتم پس حرکت کن
تهیونگ : باشه ... کله شق (زیر لب )
ایپک : تهیونگ فاصله مون زیاد نیست ها ...میشنوم( اخم)
عه که اینطور شروع کردم به حرکت کردن ....
با سرعت بالایی داشتم میروندم..... انگار که تو پیست بودم و در حال مسابقه با جوکیونگ(رقیبش تو مسابقه) با سرعتی که داشتم دستایی رو دور کمر ام حس کردم ...سرمو انداختم پایین و نگاش کردم دستای سفید زغال اخته بود ..... میخواستم دستاش رو بیشتر دور خودم حس کنم ... بیشتر بغل ام کنه ... گاز و محکم تر گرفتم ....
سرعت ام خیلی بالا بود طوری که از بغل ماشین ها رد میشدم و حتی نمیفهمیدم رنگشون چیه ...... دستاش و محکم تر کرد و خودشو بهم چسبوند .... خیلی محکم بغل ام کرد بود....قلبم دوباره ریتم دلنشین خودش و گرفت ...پروانه های دلم تو اوج آسمون رنگی داشتن پر میکشیدن.... این بغل کردن و با هیچ چیز دنیا عوض نمیکنم ... نه دوس دارم به گذشته ی سیاه برم و عوضش کنم نه دوس دارم به آینده سفر کنم ....دوس دارم تو همین لحظه برای سالها متوقف بشم ...دوس دارم تو این لحظه جاودان بشم و این تموم نشه ......
انقدر که سرعت ام بالا بود مثل برق و باد رسیدم به ساحل ...
حوصله ام کم کم داشت سر میرفت که صداش و از پشت سرم شنیدم ..
ایپک : میتونیم بریم ؟
زود برگشتم ......
چرا احساس میکنم این دختر زیادی زیباست ؟ اونقدری که هیچکس نمیتونه باشه ....زل زده بودم بهش ...احساس کردم یه چیزی داره تکون میخوره ...قلبم ریتمی به خودش گرفته بود ...ریتمی که تاحالا احساسش نکرده بودم ...
ایپک : چیزی شده ؟
با صداش نگاه ام و ازش گرفتم و سرم و به راست چرخوندم و آب دهنمو قورت دادم ... تو بگو چی نشده
تهیونگ : نه فقط ...
ایپک : فقط چی ؟ (سرشو کج میکنه )
چرا نمیتونم کلمات ذهن ام و بیان کنم ... انگار تو ذهن ام جوابش و میدم و اینجا هاج و واج نگاش میکنم ... سرمو برگردوندم سمتش و به چشای دورنگ سیاه طوسیش خیره شدم و گفتم
تهیونگ : هیچی ... بیا دیگه (به موتور اشاره میکنه) زیاد دیرمون نشه
ایپک : باش
سوار موتور ام شدم و سوئیچ و توش چرخوندم که صداش تو کل پارکینگ پیچید ...ایپک ام اومد سمت ام نشت روی ترک.. ولی اصلا بهم دست نزد نفهمیدم چجوری سوار شد ولی جوری نشسته بود من احساس کردم هر لحظه ممکنه بیوفته ... هروقت نینا میشست محکم بغل ام میکرد و میگف آروم برو ولی ایپک اصلا مثل بقیه نیس ... نمیتونم کامل بشناسمش .... ولی اینو میدونم دختر زرنگیه ...
ایپک : چرا حرکت نمیکنی ؟
تهیونگ : چون احساس میکنم میخوای بیوفتی
ایپک : چرا ؟
تهیونگ : چون هنوز ازم نگرفتی (لبخند کجکی)
ایپک : چه بگیرم چه نگیرم من نمیوفتم پس حرکت کن
تهیونگ : باشه ... کله شق (زیر لب )
ایپک : تهیونگ فاصله مون زیاد نیست ها ...میشنوم( اخم)
عه که اینطور شروع کردم به حرکت کردن ....
با سرعت بالایی داشتم میروندم..... انگار که تو پیست بودم و در حال مسابقه با جوکیونگ(رقیبش تو مسابقه) با سرعتی که داشتم دستایی رو دور کمر ام حس کردم ...سرمو انداختم پایین و نگاش کردم دستای سفید زغال اخته بود ..... میخواستم دستاش رو بیشتر دور خودم حس کنم ... بیشتر بغل ام کنه ... گاز و محکم تر گرفتم ....
سرعت ام خیلی بالا بود طوری که از بغل ماشین ها رد میشدم و حتی نمیفهمیدم رنگشون چیه ...... دستاش و محکم تر کرد و خودشو بهم چسبوند .... خیلی محکم بغل ام کرد بود....قلبم دوباره ریتم دلنشین خودش و گرفت ...پروانه های دلم تو اوج آسمون رنگی داشتن پر میکشیدن.... این بغل کردن و با هیچ چیز دنیا عوض نمیکنم ... نه دوس دارم به گذشته ی سیاه برم و عوضش کنم نه دوس دارم به آینده سفر کنم ....دوس دارم تو همین لحظه برای سالها متوقف بشم ...دوس دارم تو این لحظه جاودان بشم و این تموم نشه ......
انقدر که سرعت ام بالا بود مثل برق و باد رسیدم به ساحل ...
۵.۹k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.