رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل دو پارت پنجا و دو
(از دید ارتاواز)
گوشامو گرفتم و رفتم اونم دنبالم راه افتاد و هی حرف زد ولی انگار به دیوار میگفت و رفتم توی مبل نشستم اومد کنارم نشست سرشو گذاشت رو شونه هام
گفتم برو کنار گفت: نمیرم اخ عشقم عاشقتم
گفتم: نباش منو تو به هم تعلق نداریم
تمام و خودتم میدونی که من یه وان کرانسم
و از یه نوع نیستیم:) گفت: ولی حرفشو و قطع کردم و گفتم ولی نداره شیدا خانم و عصابم خورد شد و برگشتم به اتاقم و در زدم
ویدا: بفرمایید
رفتم تو
از دید ویدا
یکی در زد گفتم بفرمایید دیدم ا تا ارتاوازه سرشو انداخت پایین و رفت نشست روی مبل و سرشو انداخت پایین انگار توی فکر بود
گفتم: به چی فکر میکنی
گفت: به تو گفتم جدی گفت اره
گفتم: راستی شما از کجا قضیه منو فهمیدید
گفت:
من توی گروه با همه فرق دارم یه وان کرانسم گفتک یعنی چی گفت یعنی یه فرشته انسان نما! گفتم چیییی تا الان نشنیده بودم 😳
ادامه دارد
فصل دو پارت پنجا و دو
(از دید ارتاواز)
گوشامو گرفتم و رفتم اونم دنبالم راه افتاد و هی حرف زد ولی انگار به دیوار میگفت و رفتم توی مبل نشستم اومد کنارم نشست سرشو گذاشت رو شونه هام
گفتم برو کنار گفت: نمیرم اخ عشقم عاشقتم
گفتم: نباش منو تو به هم تعلق نداریم
تمام و خودتم میدونی که من یه وان کرانسم
و از یه نوع نیستیم:) گفت: ولی حرفشو و قطع کردم و گفتم ولی نداره شیدا خانم و عصابم خورد شد و برگشتم به اتاقم و در زدم
ویدا: بفرمایید
رفتم تو
از دید ویدا
یکی در زد گفتم بفرمایید دیدم ا تا ارتاوازه سرشو انداخت پایین و رفت نشست روی مبل و سرشو انداخت پایین انگار توی فکر بود
گفتم: به چی فکر میکنی
گفت: به تو گفتم جدی گفت اره
گفتم: راستی شما از کجا قضیه منو فهمیدید
گفت:
من توی گروه با همه فرق دارم یه وان کرانسم گفتک یعنی چی گفت یعنی یه فرشته انسان نما! گفتم چیییی تا الان نشنیده بودم 😳
ادامه دارد
۶۲.۷k
۱۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.