رهایی از عشق
پارت8
(پرش زمانی به چند ساعت بعد)
ماریان: وقتی بیدار شدم خودمو توی بغل یونگی دیدم، مثل بچه گربه ها خابیده بود دلم نمیومد که بیدارش کنم با اینکه همه ی دخترا جذبش میشدن ولی من هیچ حسی جز نفرت بهش ندارم حتی خودمم اینو درک نمیکردم که چرا نمیتونم دوسش داشته باشم
ماریان: هی پاشو، قراره چقدر دیگه بخابی نمیدونستم انقدر تنبلی
یونگی: وقتی از خاب بیدار میشی لبات پف میکنه و خوشگل تر میشی
ماریان: بس کن دیگه خستم کردی
یونگی: میشه بازم بغلت کنمو باهم بخابیم
ماریان:(لبخندی از رو عصبانیت زدم) کنجکاوم بدونم این حد پرو بودنو از کجا اوردی
یونگی: ببینم یعنی انقدر حافظت کمه؟
ماریان: باشه ولی تو همین الان بیدار شدی میخای بازم بخابی
یونگی: اگه قرار باشه تو بغل تو بخابم دیگه اصلا نمیخام بیدار شم
ماریان: بس کن
یونگی: قبول دارم زیاد خابیدیم پس میمونه واسه یه وقت دیگه
ماریان: وقت دیگه ای درکار نیست
یونگی: خودتو الکی گول نزن تو دیگه مطعلق به من شدی
ماریان: ازت متنفرم
یونگی: عشقایی که بعد از نفرت به وجود میان قشنگ ترن
ماریان: هیچ عشقی درکار نیست
یونگی: چطور میتونی انقدر خوشگل باشی
ماریان: حتی خودتم گفتی که کلی دختر دنبالت ریخته پس چرا افتادی به جون من برو پیش همونا
یونگی: اما من عاشق تو شدم
ماریان: عشقت بخوره تو سرت برو بمیر
یونگی: خشونت اصلا بهت نمیاد
ماریان: یروز تسویه حساب میکنیم اون وقت من میدونمو تو
یونگی: خیلی حرف میزنی، من دیگه میرم
ماریان: وقتی از اتاق رفت بیرون سریع درو قفل کردمو سمت پنجره ی اتاق رفتم اما ارتفاعش خیلی زیاد بود اما من باید یجوری از اون زندان فرار میکردم، رفتم ملافه ها و لباسا و هر چیز دیگه ای که به دستم اومدمو بهم دیگه گره زدمو به گوششو به پایه ی تخت بستم و بعدش از پنجره انداختمش بیرون، آروم آروم ازش پایین رفتم اما چون ملافه ها کوتاه بودن اخرش مجبور شدم بپرم که باعث شد پام بیشتر درد بگیره و دستم زخمی شه، وقتی از اونجا رفتم بیرون نفس راحتی کشیدمو تا جایی که جون داشتم راه رفتمو از اونجا دور شدم، کم کم به خونم نزدیک شده بودمو داشتم میرسیدم اما وقتی سرمو بلند کردم دیدم بابام جلوی خونه وایساده
ماریان: تو اینجا چیکار میکنی
ب.ماریان: باید باهات حرف بزنم دخترم
ماریان: همش روهم سالی دوبارم نمیای پیشم حالا چیشده که اومدی
ب.ماریان: من میخام که تو توی امنیت باشیو با ترس زندگیتو ادامه ندی
ماریان: من از چیزی ترسی ندارم و قبل اینکه تو بیای حالم کاملا خوب بود
ب.ماریان: ببینم تو چت شده چرا همه جات زخمیه
ماریان: مگه برات مهمه
ب.ماریان: تو باید بری پیش تهیونگ
ماریان: داری چیمیگی اون دیگه کیه
(پرش زمانی به چند ساعت بعد)
ماریان: وقتی بیدار شدم خودمو توی بغل یونگی دیدم، مثل بچه گربه ها خابیده بود دلم نمیومد که بیدارش کنم با اینکه همه ی دخترا جذبش میشدن ولی من هیچ حسی جز نفرت بهش ندارم حتی خودمم اینو درک نمیکردم که چرا نمیتونم دوسش داشته باشم
ماریان: هی پاشو، قراره چقدر دیگه بخابی نمیدونستم انقدر تنبلی
یونگی: وقتی از خاب بیدار میشی لبات پف میکنه و خوشگل تر میشی
ماریان: بس کن دیگه خستم کردی
یونگی: میشه بازم بغلت کنمو باهم بخابیم
ماریان:(لبخندی از رو عصبانیت زدم) کنجکاوم بدونم این حد پرو بودنو از کجا اوردی
یونگی: ببینم یعنی انقدر حافظت کمه؟
ماریان: باشه ولی تو همین الان بیدار شدی میخای بازم بخابی
یونگی: اگه قرار باشه تو بغل تو بخابم دیگه اصلا نمیخام بیدار شم
ماریان: بس کن
یونگی: قبول دارم زیاد خابیدیم پس میمونه واسه یه وقت دیگه
ماریان: وقت دیگه ای درکار نیست
یونگی: خودتو الکی گول نزن تو دیگه مطعلق به من شدی
ماریان: ازت متنفرم
یونگی: عشقایی که بعد از نفرت به وجود میان قشنگ ترن
ماریان: هیچ عشقی درکار نیست
یونگی: چطور میتونی انقدر خوشگل باشی
ماریان: حتی خودتم گفتی که کلی دختر دنبالت ریخته پس چرا افتادی به جون من برو پیش همونا
یونگی: اما من عاشق تو شدم
ماریان: عشقت بخوره تو سرت برو بمیر
یونگی: خشونت اصلا بهت نمیاد
ماریان: یروز تسویه حساب میکنیم اون وقت من میدونمو تو
یونگی: خیلی حرف میزنی، من دیگه میرم
ماریان: وقتی از اتاق رفت بیرون سریع درو قفل کردمو سمت پنجره ی اتاق رفتم اما ارتفاعش خیلی زیاد بود اما من باید یجوری از اون زندان فرار میکردم، رفتم ملافه ها و لباسا و هر چیز دیگه ای که به دستم اومدمو بهم دیگه گره زدمو به گوششو به پایه ی تخت بستم و بعدش از پنجره انداختمش بیرون، آروم آروم ازش پایین رفتم اما چون ملافه ها کوتاه بودن اخرش مجبور شدم بپرم که باعث شد پام بیشتر درد بگیره و دستم زخمی شه، وقتی از اونجا رفتم بیرون نفس راحتی کشیدمو تا جایی که جون داشتم راه رفتمو از اونجا دور شدم، کم کم به خونم نزدیک شده بودمو داشتم میرسیدم اما وقتی سرمو بلند کردم دیدم بابام جلوی خونه وایساده
ماریان: تو اینجا چیکار میکنی
ب.ماریان: باید باهات حرف بزنم دخترم
ماریان: همش روهم سالی دوبارم نمیای پیشم حالا چیشده که اومدی
ب.ماریان: من میخام که تو توی امنیت باشیو با ترس زندگیتو ادامه ندی
ماریان: من از چیزی ترسی ندارم و قبل اینکه تو بیای حالم کاملا خوب بود
ب.ماریان: ببینم تو چت شده چرا همه جات زخمیه
ماریان: مگه برات مهمه
ب.ماریان: تو باید بری پیش تهیونگ
ماریان: داری چیمیگی اون دیگه کیه
۴.۱k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.