اولین حس....پارت هجدهم
ج:بذار اون بره،هر چی بخوای بهت میدم.
ی:اگ اونو بخوام چی؟
ج:بذار بره منو نگه دار(با داد)
ی:هنوزم عادت هات همونجوریه... اصلا عوض نشدیا(با خنده)حاضر نیستی چیزی که میخوای رو با کسی تقسیم کنی.یادته مگه نه؟
ج:تا کی میخوای تکراش کنی؟چرا فراموشش نمیکنی؟
ی:چون توئه عوضی شراکتمون رو بهم زدیمن بعد از مدتها بدون پول اومدم پیشت ولی تو گفتی دیگه نمیخوای منو ببینی،یادته عوضی؟من یک سال بدون پول روی خیابون ها میخوابیدم ،ما با هم شریک بودیم، به غیر از اون یادت رفته ده سال با هم دوست بودیم؟یادت رفته قول داده بودیم مثل برادر باشیم؟(با داد) ما با هم کار میکردیم شریک بودیم،کی همه ی اینارو خراب کرد؟تو بودی پارک جیمین..تو.
ج:اره تو دوستم بودی مثل برادرم بودی، ولی وقتی دست پلیسا افتادی این تو بودی که همه ی اینارو یادت رفت.تو همه پولارو گرفتی و فرار کردی و منو لو دادی و با میلیون ها دلار بدهی پیش پلیس ها گذاشتی.بعد سه سال که از زندان ازاد شدم و تو ورشکست شدی و پول نداشتی اومدی پیشم، انتظار داشتی چیکار کنم.حالا چی میخوای؟چقدر؟
ی:بچه گانه ست که بهم پیشنهاد پول بدی،مگه نه؟ببینم اصلا چرا دنیال این اومدی؟این با بقیه گروگان ها فرق داره ؟اره؟
جیمین نیشخندی زد جواب یونگی رو داد:
ج:به خودت یه نگاه بنداز راستشو بگو وقتی گیر پلیس ها افتادی یه سیلی از اونا خوردی که منو لو دادی؟این دختر سه روز اینجا پیش تو مونده،شکنجه شده ولی اطلاعات من و کارمو لو نداده.تو بگو نباید برام ارزش داشته باشه؟
یونگی از شنیدن این حرف ها خیلی حرصش گرفته بود و با عصبانیت به جیمین نگاه میکرد:
ی:خیل خب پارک جیمین یه چیزیو ازت میخوام اگه بهم بدی دیگه کاریت ندارم
ج:چی؟
ی:میخوام هر چیزی که دوست داری رو ازت بگیرم،همه چیزتو.میخوام هر چی که میخوای،مال من باشه.زیاد که نیست؟نه؟
ج:خفه شو یونگی
یونگی تفنگش رو دراورد و به سمت الیزا نشونه رفت...
ی:اگ اونو بخوام چی؟
ج:بذار بره منو نگه دار(با داد)
ی:هنوزم عادت هات همونجوریه... اصلا عوض نشدیا(با خنده)حاضر نیستی چیزی که میخوای رو با کسی تقسیم کنی.یادته مگه نه؟
ج:تا کی میخوای تکراش کنی؟چرا فراموشش نمیکنی؟
ی:چون توئه عوضی شراکتمون رو بهم زدیمن بعد از مدتها بدون پول اومدم پیشت ولی تو گفتی دیگه نمیخوای منو ببینی،یادته عوضی؟من یک سال بدون پول روی خیابون ها میخوابیدم ،ما با هم شریک بودیم، به غیر از اون یادت رفته ده سال با هم دوست بودیم؟یادت رفته قول داده بودیم مثل برادر باشیم؟(با داد) ما با هم کار میکردیم شریک بودیم،کی همه ی اینارو خراب کرد؟تو بودی پارک جیمین..تو.
ج:اره تو دوستم بودی مثل برادرم بودی، ولی وقتی دست پلیسا افتادی این تو بودی که همه ی اینارو یادت رفت.تو همه پولارو گرفتی و فرار کردی و منو لو دادی و با میلیون ها دلار بدهی پیش پلیس ها گذاشتی.بعد سه سال که از زندان ازاد شدم و تو ورشکست شدی و پول نداشتی اومدی پیشم، انتظار داشتی چیکار کنم.حالا چی میخوای؟چقدر؟
ی:بچه گانه ست که بهم پیشنهاد پول بدی،مگه نه؟ببینم اصلا چرا دنیال این اومدی؟این با بقیه گروگان ها فرق داره ؟اره؟
جیمین نیشخندی زد جواب یونگی رو داد:
ج:به خودت یه نگاه بنداز راستشو بگو وقتی گیر پلیس ها افتادی یه سیلی از اونا خوردی که منو لو دادی؟این دختر سه روز اینجا پیش تو مونده،شکنجه شده ولی اطلاعات من و کارمو لو نداده.تو بگو نباید برام ارزش داشته باشه؟
یونگی از شنیدن این حرف ها خیلی حرصش گرفته بود و با عصبانیت به جیمین نگاه میکرد:
ی:خیل خب پارک جیمین یه چیزیو ازت میخوام اگه بهم بدی دیگه کاریت ندارم
ج:چی؟
ی:میخوام هر چیزی که دوست داری رو ازت بگیرم،همه چیزتو.میخوام هر چی که میخوای،مال من باشه.زیاد که نیست؟نه؟
ج:خفه شو یونگی
یونگی تفنگش رو دراورد و به سمت الیزا نشونه رفت...
۲.۸k
۱۷ تیر ۱۴۰۲