پارت ۴۶
نمیدونست این احساس چیه اما تو اون شرایط حسی بود که نمیخواست ازش جدا بشه..
جنی با صدای گرفته ای از گریه گفت: کاش پدر مادرم تنهام نمیزاشتن....اگه منو دوست داشتن نمیمردن...اونا منو دوست نداشتن...
و قطره های بیشتری از چشمش پایین میریخت که ایان خیسی شونشو حس کرد؛
به یاد پدر و مادر خودش افتاد؛ بغضی به گلوش چنگ زد و قبلش از درون تیر میکشید؛ اون درد جسمی نبود؛ زخم قدیمی و چندین ساله ای بود که تو قلبش نقش بسته بود... اما انکارش میکرد؛
اونم این حس رو تجربه کرده بود...نداشتن پدر و مادر...خیلی سخت بود!...وقتی شبای بیخوابی مادری نباشه که پسر بچشو تو بغل بگیره و بهش بگه نترس من اینجام و اون تا صبح تو بغل مادرش بخوابه ...و نزاره تو احساس تنهایی غرق بشه...
وقتی پدری نباشه که میبینیش بهت لبخند بزنه و بوست کنه...و تو از تمام این حس های محبت محروم بمونی...
درداش عمیق تر از اون بود که فکر میکرد...شاید اگر خودش فقط اونجا بود میشست و درد عمیقی که این همه سال تو وجودش ریشه زده رو بیرون میریخت....
قلبش چنان تیری میکشید از درد که غیر قابل توصیف بود...چرا مثل بچه های دیگه پدر مادرش کنارش نبودن و یه عمر فقط با خاطراتشون زندگی کرده بود؟ ؛ حتی نزاشتن ازشون خدافظی کنه و نمیدونست شاید اون موقع آخرین باری بود که میدیدشون و ...دیگه برای همیشه تنها شده بود...همیشه!....تاوان چه چیزی رو داشت پس میداد؟ چه گناهی انجام داده بود که مستحق این سرنوشت تاریک بود؟
برای اولین بار به خودش اعتراف کرد...بیش تر از هر زمان دیگه ای کمبود یه احساسی رو تو قلبش حس میکرد.....دلش براشون تنگ شده بود...خیلی تنگ شده بود!.
بعد از سال ها قطره اشکی از چشمش سر خورد و با صدای دورگه ای که سعی داشت بغضشو پنهان زمزمه کرد: تقصیر تو نبوده....همنوطور که...تـ...تقصیر من نبوده.
جنی با صدای گرفته ای از گریه گفت: کاش پدر مادرم تنهام نمیزاشتن....اگه منو دوست داشتن نمیمردن...اونا منو دوست نداشتن...
و قطره های بیشتری از چشمش پایین میریخت که ایان خیسی شونشو حس کرد؛
به یاد پدر و مادر خودش افتاد؛ بغضی به گلوش چنگ زد و قبلش از درون تیر میکشید؛ اون درد جسمی نبود؛ زخم قدیمی و چندین ساله ای بود که تو قلبش نقش بسته بود... اما انکارش میکرد؛
اونم این حس رو تجربه کرده بود...نداشتن پدر و مادر...خیلی سخت بود!...وقتی شبای بیخوابی مادری نباشه که پسر بچشو تو بغل بگیره و بهش بگه نترس من اینجام و اون تا صبح تو بغل مادرش بخوابه ...و نزاره تو احساس تنهایی غرق بشه...
وقتی پدری نباشه که میبینیش بهت لبخند بزنه و بوست کنه...و تو از تمام این حس های محبت محروم بمونی...
درداش عمیق تر از اون بود که فکر میکرد...شاید اگر خودش فقط اونجا بود میشست و درد عمیقی که این همه سال تو وجودش ریشه زده رو بیرون میریخت....
قلبش چنان تیری میکشید از درد که غیر قابل توصیف بود...چرا مثل بچه های دیگه پدر مادرش کنارش نبودن و یه عمر فقط با خاطراتشون زندگی کرده بود؟ ؛ حتی نزاشتن ازشون خدافظی کنه و نمیدونست شاید اون موقع آخرین باری بود که میدیدشون و ...دیگه برای همیشه تنها شده بود...همیشه!....تاوان چه چیزی رو داشت پس میداد؟ چه گناهی انجام داده بود که مستحق این سرنوشت تاریک بود؟
برای اولین بار به خودش اعتراف کرد...بیش تر از هر زمان دیگه ای کمبود یه احساسی رو تو قلبش حس میکرد.....دلش براشون تنگ شده بود...خیلی تنگ شده بود!.
بعد از سال ها قطره اشکی از چشمش سر خورد و با صدای دورگه ای که سعی داشت بغضشو پنهان زمزمه کرد: تقصیر تو نبوده....همنوطور که...تـ...تقصیر من نبوده.
۷.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.