هشتاد و هفت where are you به روایت زیحا:
ده قدم جلو تر چیزی را می بیند.نوشته ی روی تابلوی چوبی را می خواند که با رنگ های سفید و قرمز نوشته شده است.
"فقط برای مسافران عزیز سوودا..."
خود را به انجا می رساند و در شیشه ای اش را باز میکند.هوای خنکی به او میزند و گرما را از سرش می برد.پشت میز مرد میانسالی را با سیبیل های کلفت و پیراهنی با دگمه های به زور بسته شده را می بیند که جلوی کولر خوابیده و فقط صدای خر و پف اش انجا را پر کرده است.
"اقا؟"
بلند تر.
"اقا؟"
مرد پایش را از روی میز بر می دارد و صاف می نشیند.
"چیشده؟"
"هتل اینجا کجاست؟"
نگاهی به سر تا پای جیمین می اندازد و می گوید:
"از اینجا برو."
"فقط بگو هتل کجاست."
"همین جا"
مرد حالا خوابش کاملا پریده و جدی است.
"ما به مست ها اتاق نمی دیم."
"من مست نیستم."
اما صدایش ان را ثابت نمی کرد.مخصوصا راه رفتنش و ظاهر بهم ریخته اش.
"تابلو رو بخون...فقط مسافر ها."
"اوه خدای من"
معده اش از ضعف صدایی می دهد.
"من مسافرم."
"معلومه"
"ببین اقای محترم.من کیلومتر ها با قطار اومدم چون هیچ پروازی نمونده بود.به زور چهار روز با حالت تهوع و دل پیچه کنار اومدم تا زنده بمونم.با سه ساعت منتظر موندن، یک اتوبوس پیدا کردم تا به اینجا برسم و سه برابر پول به راننده دادم چون میگفت باید دلار فیجی بهش بدم.از دیشب هیچی نخوردم و از وقتی اومدم اینجا هیچ کس پیدا نمیشه که ازش ادرس بپرسم و تو باید بهم اتاق بدی."
ساک را بالا می گیرد تا مرد، ان را ببیند.
"و گرنه میمیرم."
مرد به سیبیلش تاب می دهد و به ساک نگاه میکند و بعد به جیمین. کشوی میزش را باز میکند و کلید را در هوا می چرخاند.جیمین دستش را بالا می برد و کلید را می گیرد.
"طبقه بالا.اولین اتاق"
در حالیکه از پله ها بالا می رود،می گوید:
"متشکرم"
یک اتاق کوچک که به جز یک تخت و حمام چیز دیگری ندارد هم با وضعیتی که جیمین داشت غنیمت است.ساک را از دستش می اندازد و خود را به تخت می رساند.چشم هایش را می بندد اما خیسی لباس هایش را نمی تواند تحمل کند.بلند می شود و در حمام را می بندد.
"فقط برای مسافران عزیز سوودا..."
خود را به انجا می رساند و در شیشه ای اش را باز میکند.هوای خنکی به او میزند و گرما را از سرش می برد.پشت میز مرد میانسالی را با سیبیل های کلفت و پیراهنی با دگمه های به زور بسته شده را می بیند که جلوی کولر خوابیده و فقط صدای خر و پف اش انجا را پر کرده است.
"اقا؟"
بلند تر.
"اقا؟"
مرد پایش را از روی میز بر می دارد و صاف می نشیند.
"چیشده؟"
"هتل اینجا کجاست؟"
نگاهی به سر تا پای جیمین می اندازد و می گوید:
"از اینجا برو."
"فقط بگو هتل کجاست."
"همین جا"
مرد حالا خوابش کاملا پریده و جدی است.
"ما به مست ها اتاق نمی دیم."
"من مست نیستم."
اما صدایش ان را ثابت نمی کرد.مخصوصا راه رفتنش و ظاهر بهم ریخته اش.
"تابلو رو بخون...فقط مسافر ها."
"اوه خدای من"
معده اش از ضعف صدایی می دهد.
"من مسافرم."
"معلومه"
"ببین اقای محترم.من کیلومتر ها با قطار اومدم چون هیچ پروازی نمونده بود.به زور چهار روز با حالت تهوع و دل پیچه کنار اومدم تا زنده بمونم.با سه ساعت منتظر موندن، یک اتوبوس پیدا کردم تا به اینجا برسم و سه برابر پول به راننده دادم چون میگفت باید دلار فیجی بهش بدم.از دیشب هیچی نخوردم و از وقتی اومدم اینجا هیچ کس پیدا نمیشه که ازش ادرس بپرسم و تو باید بهم اتاق بدی."
ساک را بالا می گیرد تا مرد، ان را ببیند.
"و گرنه میمیرم."
مرد به سیبیلش تاب می دهد و به ساک نگاه میکند و بعد به جیمین. کشوی میزش را باز میکند و کلید را در هوا می چرخاند.جیمین دستش را بالا می برد و کلید را می گیرد.
"طبقه بالا.اولین اتاق"
در حالیکه از پله ها بالا می رود،می گوید:
"متشکرم"
یک اتاق کوچک که به جز یک تخت و حمام چیز دیگری ندارد هم با وضعیتی که جیمین داشت غنیمت است.ساک را از دستش می اندازد و خود را به تخت می رساند.چشم هایش را می بندد اما خیسی لباس هایش را نمی تواند تحمل کند.بلند می شود و در حمام را می بندد.
۲.۹k
۰۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.