این پارت فقط نامه ی دازای ئه

ولی نتونستم طاقت بیارم جام از دستم افتاد و شکست
چویا:دازای....دازای چجوریی
تن صدامو بالا بردم
چویا چجوری میتونی بمیری لعنتی
آسمون فریاد های بلندی میزد و شروع کرد به گریه کردن
چویا:دازای این احساسی که بهم داشتی‌.....دوطرفه بود..
به سمت خونه حرکت کردم حس میکردم دازای پشته سرمه و داره دنبالم میاد
رسیدم خونه به سمت اتاق دازای رفتم و از زیر بالشتش طبق گفته ی خودش نامه رو برداشتم:
سلام هویجکم
امیدوارم حالت خوب باشه میدونم چقدری از دستم عصبانی هستی ولی یادته بهت چی گفته بودم قبلا؟ گفته بودم به میل خودم ترکت نمیکنم و این کاررو هم نکردم الان که دارم اینو مینویسم تو توی اتاقت خوابی و اون گربه رو بغل کردیی
شاید این آخرین باری باشه که میتونم صورت خوشگلتو ببینم توی این چند وقت اذیتت کردم و میدونم با اینکارم بیشتر از هروقتی اذیتت کردم نمیدونم شب برمیگردم یا نه ولی اگه نیومدم تو همینجا هرجوری دوست داری زندگی کن شاید نتونی منو ببینی ولی من همینجام دقیقن وقتی داری اینو میخونی من کنارتم و تنهات نمیذارم
دوست دارم هویجک من
تولدت مبارک♡
__________________
امروز ۳۰ روز ازون اتفاق تلخ میگزره و ۳۰ روزه که من شکلات تلخمو به واضحی نمیبینم:))
_______
اینمممم ازین فیککک
نظرتونو بهم بگینننن