رمان ماه من🌙🙂
part 5
دیانا:
با صدای گوشیم از خواب پریدم...
یادم افتاد از امروز باید میرفتم سر کار
برای اینکه خواب از سرم بپره خودم و از تخت انداختم پایین
من:ایی مامانی کجایی که بچت پوکید..
ارسلان:نچ نچ خاک تو سرت کرم داری از تخت خودتو میندازی
با حالت گیج نگاش کردم و گفتم:اینطوری خوابم میپره
ارسلان:چقدرم خوابت پرید😐💔
من:خوابم میاددد😭
ارسلان:ده دقیقه وقت داری کارهات رو برسی بیای توی حیاط ده دقیقه شد یازده دقیقه دیگه نمیخواد بیای چون من کارمند بدرد نخور نمیخوام...
من:ده دقیقه همشششش😳
گذاشت رفت
من:مرتیکه دراز و خیاررررر اه
...
نشستم توی ماشین و سلام کردم
سرشو تکون داد و راه افتاد
ایش میمیره جواب بده
رسیدیم به شکرتش و رفتیم تو
قبلا اینجا اومده بودم همراه نیکا و پانیذ ولی هیچ وقت نرفته بودم داخل
مثل همه شرکتا بود ساده و ردیف
و کلی آدم که از این سمت به اون سمت میرفتن
ارسلان:یه بار توضیح میدم گوش بده دیگه بار دوم نمیگم
نگاش کردم که شروع کرد حرف زدن
ارسلان:وظیفه تو چایی و قهوه آوردن به اتاق منه و اینکه هر وقت پرونده ایی چیزی خواستم منشی بهت میگه برام میاری فهمیدی؟
من:همین؟ واسه اینا باید هفت صبح بیدار بشم
ارسلان:مشکلی هست میتونی بری
من:نه چیزه غلط کردم
ارسلان:خوبه بقیه کارتم منشی بهت میگه
من:باشه
رفت توی اتاقی که کنارش نوشته بود مدیریت
بد اخلاق تر از این خیار من که ندیدم از عمومم بدتره
هی عموم:)
رفتم کنار میز منشی ایستادم
چقدرم دختره نچسب بود ایی🤢
من:هوی اسمت چیه؟
چشم غره رفت بهم و چیزی نگفت
من:عملی بدبخت
دختره:چیزی گفتی
من:نخیر...
حتی کارمند هاشم مثل خودشن یکی من اینجا گلم
وجدان:اعتماد به سقف
من:تو حرف نزن
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
با صدای گوشیم از خواب پریدم...
یادم افتاد از امروز باید میرفتم سر کار
برای اینکه خواب از سرم بپره خودم و از تخت انداختم پایین
من:ایی مامانی کجایی که بچت پوکید..
ارسلان:نچ نچ خاک تو سرت کرم داری از تخت خودتو میندازی
با حالت گیج نگاش کردم و گفتم:اینطوری خوابم میپره
ارسلان:چقدرم خوابت پرید😐💔
من:خوابم میاددد😭
ارسلان:ده دقیقه وقت داری کارهات رو برسی بیای توی حیاط ده دقیقه شد یازده دقیقه دیگه نمیخواد بیای چون من کارمند بدرد نخور نمیخوام...
من:ده دقیقه همشششش😳
گذاشت رفت
من:مرتیکه دراز و خیاررررر اه
...
نشستم توی ماشین و سلام کردم
سرشو تکون داد و راه افتاد
ایش میمیره جواب بده
رسیدیم به شکرتش و رفتیم تو
قبلا اینجا اومده بودم همراه نیکا و پانیذ ولی هیچ وقت نرفته بودم داخل
مثل همه شرکتا بود ساده و ردیف
و کلی آدم که از این سمت به اون سمت میرفتن
ارسلان:یه بار توضیح میدم گوش بده دیگه بار دوم نمیگم
نگاش کردم که شروع کرد حرف زدن
ارسلان:وظیفه تو چایی و قهوه آوردن به اتاق منه و اینکه هر وقت پرونده ایی چیزی خواستم منشی بهت میگه برام میاری فهمیدی؟
من:همین؟ واسه اینا باید هفت صبح بیدار بشم
ارسلان:مشکلی هست میتونی بری
من:نه چیزه غلط کردم
ارسلان:خوبه بقیه کارتم منشی بهت میگه
من:باشه
رفت توی اتاقی که کنارش نوشته بود مدیریت
بد اخلاق تر از این خیار من که ندیدم از عمومم بدتره
هی عموم:)
رفتم کنار میز منشی ایستادم
چقدرم دختره نچسب بود ایی🤢
من:هوی اسمت چیه؟
چشم غره رفت بهم و چیزی نگفت
من:عملی بدبخت
دختره:چیزی گفتی
من:نخیر...
حتی کارمند هاشم مثل خودشن یکی من اینجا گلم
وجدان:اعتماد به سقف
من:تو حرف نزن
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۲۱.۸k
۲۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.