وقتی ناخواسته ازش حامله میشی...[p2]
وقتی ناخواسته ازش حامله میشی...[p2]
#لینو #استری_کیدز #درخواستی
صدای لرزونت همینطور کمی نگران، باعث شد نگرانی بهش دست بده..کلافه دستی به موهای قهوه ای رنگش زد و گوشیش رو روی صندلی قرار داد روبه چان چرخید و درست به چشماش خیره شد
_ شماها ادامه بدید..بعدا خودم تمرین میکنم
هان؛ کجا هیونگ؟
_ یه کار شخصی برام پیش اومده ، زودی میام
با عجله از اتاق تمرین بیرون امد و به سمت اسانسور رفت.
نفس زنان داشت با تمام جرعتش میدوئید تا قبل از ورود یک شخص دیگه ای به اتاق ظبط پیشت برسه ، اروم دستگیره در رو پایین کشید و وارد اتاق شد با تو مواجه شد که روی صندلی نشسته بودی و دلتو گرفته بودی..هنوزم رد اشکات مونده بود همینطور قرمز بودن چشمات باعث شدن بیشتر از قبل نگرانت بشه زود به سمتت اومد و روی زانو هاش روبه روی تو نشست .
هردو دستتو گرفت و با صدایی نگران به چشمات خیره شد
_ا/ت..عشقم..چیزی شده؟!
نمیدونستی چجوری بهش بگی..اما باید بهش میگفتی،باید درمورد بچه ای که تعلق به خودش بود را میفهمید..
چند بار نفستو صدادار فرستادی بیرون..دوباره بغض شدیدی به چشمای درخشانت حمله کرد،
با لکنت لب های خشکتو از هم فاصله دادی..
=من...م..ن..از..* پلک هاتو بستی و سرت رو پایین انداختی..* تو..حاملم مینهو!!
دوباره اشکات..یکی یکی شروع به ریختن کرد..اما اینبار روی دست های مردونه مینهو فرود میامدند..
نمیدونست چه واکنشی نشون بده..نمیدونست باید چی بگه..اما خوشحال بود..از اینکه..میتونست پدر یک بچه ای بشه که تو مادرش بودی..خوشحال بود..
اما .. روح روان تو چی؟! ایا براش اهمیت داشت؟!
دستاش رو روی شونه هات گذاشت و محکم فشارشون داد لبخند کمرنگی زد ، سرت رو بالا گرفتی و به چشم هاش نگاه کردی
_ا/ت..مشکلی نیست..من مسئولیتشو میپذیرم..من..
=چجوری ؟! .. من من فقط ۱۶ سالمه! من از مادر بودن چی میفهمم ها؟! .. من..من..*دستاتو روی سرت گذاشتی و انگشتاتو فرو بردی به موهات * حتی..خانوادمم بهم نگاه نمیکنن..
شدت اشک ریختنات بیشتر از قبل شد..بین هر اشکی که میریختی حرف میزدی..
=مگه..اون کوفتی رو نپوشیده بودی...چطور..چطور این اتفاق افتاد مینهو؟!( دیگه اون کوفتی .. رو بدونید چیه😒🗿) ...
_ا/ت..
= کافیه...مینهو..*سرت رو بالا گرفتی و با چشمایی قرمز نگاهتو متمرکزِ جشاش کردی * .. بیا بریم..هرچه سریعتر سقطش کنیم..
با حرفت میشه گفت کمی اعصبانی شد با صدای ناراضی ای لب زد
_ا/ت دیوونه شدی؟! میخوای جون یک بچه رو بگیری؟! اونم بچه ایکه مادرشی!؟
هردو دستتو گرفت و فشارشون داد
_من بهت قول میدم که زندگیتو بهتر کنم پس..بهتره هرچه سریعتر ازدواج بکنیم باشه؟! ممکن باشه از ایدل بودن هم استعفا میدم
.. حرف های مردم مهم نیست ، فاصله سنیمون مهم نیست ، نظرای خانوادت مهم نیستن ،
#لینو #استری_کیدز #درخواستی
صدای لرزونت همینطور کمی نگران، باعث شد نگرانی بهش دست بده..کلافه دستی به موهای قهوه ای رنگش زد و گوشیش رو روی صندلی قرار داد روبه چان چرخید و درست به چشماش خیره شد
_ شماها ادامه بدید..بعدا خودم تمرین میکنم
هان؛ کجا هیونگ؟
_ یه کار شخصی برام پیش اومده ، زودی میام
با عجله از اتاق تمرین بیرون امد و به سمت اسانسور رفت.
نفس زنان داشت با تمام جرعتش میدوئید تا قبل از ورود یک شخص دیگه ای به اتاق ظبط پیشت برسه ، اروم دستگیره در رو پایین کشید و وارد اتاق شد با تو مواجه شد که روی صندلی نشسته بودی و دلتو گرفته بودی..هنوزم رد اشکات مونده بود همینطور قرمز بودن چشمات باعث شدن بیشتر از قبل نگرانت بشه زود به سمتت اومد و روی زانو هاش روبه روی تو نشست .
هردو دستتو گرفت و با صدایی نگران به چشمات خیره شد
_ا/ت..عشقم..چیزی شده؟!
نمیدونستی چجوری بهش بگی..اما باید بهش میگفتی،باید درمورد بچه ای که تعلق به خودش بود را میفهمید..
چند بار نفستو صدادار فرستادی بیرون..دوباره بغض شدیدی به چشمای درخشانت حمله کرد،
با لکنت لب های خشکتو از هم فاصله دادی..
=من...م..ن..از..* پلک هاتو بستی و سرت رو پایین انداختی..* تو..حاملم مینهو!!
دوباره اشکات..یکی یکی شروع به ریختن کرد..اما اینبار روی دست های مردونه مینهو فرود میامدند..
نمیدونست چه واکنشی نشون بده..نمیدونست باید چی بگه..اما خوشحال بود..از اینکه..میتونست پدر یک بچه ای بشه که تو مادرش بودی..خوشحال بود..
اما .. روح روان تو چی؟! ایا براش اهمیت داشت؟!
دستاش رو روی شونه هات گذاشت و محکم فشارشون داد لبخند کمرنگی زد ، سرت رو بالا گرفتی و به چشم هاش نگاه کردی
_ا/ت..مشکلی نیست..من مسئولیتشو میپذیرم..من..
=چجوری ؟! .. من من فقط ۱۶ سالمه! من از مادر بودن چی میفهمم ها؟! .. من..من..*دستاتو روی سرت گذاشتی و انگشتاتو فرو بردی به موهات * حتی..خانوادمم بهم نگاه نمیکنن..
شدت اشک ریختنات بیشتر از قبل شد..بین هر اشکی که میریختی حرف میزدی..
=مگه..اون کوفتی رو نپوشیده بودی...چطور..چطور این اتفاق افتاد مینهو؟!( دیگه اون کوفتی .. رو بدونید چیه😒🗿) ...
_ا/ت..
= کافیه...مینهو..*سرت رو بالا گرفتی و با چشمایی قرمز نگاهتو متمرکزِ جشاش کردی * .. بیا بریم..هرچه سریعتر سقطش کنیم..
با حرفت میشه گفت کمی اعصبانی شد با صدای ناراضی ای لب زد
_ا/ت دیوونه شدی؟! میخوای جون یک بچه رو بگیری؟! اونم بچه ایکه مادرشی!؟
هردو دستتو گرفت و فشارشون داد
_من بهت قول میدم که زندگیتو بهتر کنم پس..بهتره هرچه سریعتر ازدواج بکنیم باشه؟! ممکن باشه از ایدل بودن هم استعفا میدم
.. حرف های مردم مهم نیست ، فاصله سنیمون مهم نیست ، نظرای خانوادت مهم نیستن ،
۲۰.۹k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.