➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑⁵⁹
وارد اتاق رییس شدم داشت با لبخند نگام میکرد من باید برم کوکو ببینم تا الان ازدواج کرده؟ هوففف
_سلام خانم کیم...
_سلام آقای لی
_جواب ازمایشا رو گرفتین؟
_هوم...
_خب
_بنظرم نگم بهتره
_عاها...باشه...
_فردا سه شنبه س نه؟
_هوم؟
_جلسه دارین؟
_بله...
(پرش زمانی به ۷ شب)
شرکت تعطیل شده بود ... همه رفته بودن منم از شرکت خارج شدم چند روزی میشد که یه شماره ناشناس هی همش بهم زنگ میزد میترسم باز سوبین باشه همینطور داشتم میرفتم که یهو از یه کوچه به بعد یه مرد با لباسای سیاا داشت دنبالم میومد تند تر میرفتم حسابی ترسیده بودم...که یهو یه ماشین جلوم وایساد خودش بود...پیاده شد
_برسونمتون خانم کیم
_ممنون
_سوار شید
سوار ماشین شدم و تا خونه رفتیم چند بار از تو آینه بهم نگا کرد
_چیزی شده؟
_نه نه
(پرش زمانی)
جلوی ساختمون وایسادیم پیاده شدم و ازش تشکر کردم وارد ساختمون شدم چون میترسیدم سوار آسانسور شدم بعد چند ثانیه آسانسور وایساد وارد پیاده شدم و زود وارد خونه شدم درو قفل کردم و یه نفس عمیق کشیدم من واقعا از سوبین میترسیدم دیگه کوک نیست ازم محافظت کنه اگه گیرم بیاره هر بلایی میتونه سرم بیاره چایونگ امشب شیفت بود تنها بودم و خیلی خسته جلو تلویزیون لم داده بودم رامن میخوردم و متن سخنرانی مینوشنتم واو ... چه استعدادی تو نوشتن دارم ... هعب باید سقطش کنمممم ...نه نه ...خودکشی میکنممم...از دست زمین و زمان راحت میشم ... تو زندگی بعدی من ... قول میدم خوب زندگی کنم...مست بودم...کاملا مست...نمیدونستم دارم چی میگم و مینویسم البته قبل از اینکه مست کنم متنو نوشته بودم این وصیت ناممه ای خدااااا چرااا یه گلم گوشش میکشیم عه... گله شبی کلم بروکلی شد چرااااا...ماماااااننن...گلم شبی کلم بروکلی شدددد...لم دادم رو مبل پتو رو دادم رو پاهام و خوابم برد خیلی خسته بودم ...
(پرش زمانی به چند روز بعد)
چند شبانه روز به همین ترتیب گذشت هرشب اون مرد سیاه پوش تعقیبم میکرد تا خونه ...بعد از گفتن اینکه حامله ام به چایونگ فهمیدم واقا دوسم داره چون بعد بدنیا اومدنش قرار بود باهم بزرگش کنیم زار زار گریه میکرد الانم آماده شده بودم باز برم شرکت ... یه استایل کرمی پوشیدم باید به خودم می رسیدم...کفشای ته بلند مشکیمو پوشیدم یه آرایش کمرنگ کردم و موهای مشکیمو حالت دادم حتی اگه کم آرایش کنم جذاب میشم رو به شکمم
_ببین چه مامان جذابی داررری
از خونه بیرون رفتم و رفتم سمت شرکت ... وارد شدم ...از پله ها رفتم بالا ... وارد اتاق مدیریت شدم و جلو میزم نشستم پرونده های که رو میزو بود رو حل و مرتب کردم و گذاشتم تو کتابخونه پرونده های که هنوز تو سیستم بود رو چاپ کردم و حلشون کردم کاغذایی که بدرد نمیخوردو جمع کردم
(پرش زمانی)
از پله ها اومدیم پایین قرار بود با رییس برم خونه...
_چند شبه یه نفر تعقیبم میکنه
وارد پارکینگ شدیم
_عا...خب به خودم میگفتین برسونمتون
_سلام خانم کیم...
_سلام آقای لی
_جواب ازمایشا رو گرفتین؟
_هوم...
_خب
_بنظرم نگم بهتره
_عاها...باشه...
_فردا سه شنبه س نه؟
_هوم؟
_جلسه دارین؟
_بله...
(پرش زمانی به ۷ شب)
شرکت تعطیل شده بود ... همه رفته بودن منم از شرکت خارج شدم چند روزی میشد که یه شماره ناشناس هی همش بهم زنگ میزد میترسم باز سوبین باشه همینطور داشتم میرفتم که یهو از یه کوچه به بعد یه مرد با لباسای سیاا داشت دنبالم میومد تند تر میرفتم حسابی ترسیده بودم...که یهو یه ماشین جلوم وایساد خودش بود...پیاده شد
_برسونمتون خانم کیم
_ممنون
_سوار شید
سوار ماشین شدم و تا خونه رفتیم چند بار از تو آینه بهم نگا کرد
_چیزی شده؟
_نه نه
(پرش زمانی)
جلوی ساختمون وایسادیم پیاده شدم و ازش تشکر کردم وارد ساختمون شدم چون میترسیدم سوار آسانسور شدم بعد چند ثانیه آسانسور وایساد وارد پیاده شدم و زود وارد خونه شدم درو قفل کردم و یه نفس عمیق کشیدم من واقعا از سوبین میترسیدم دیگه کوک نیست ازم محافظت کنه اگه گیرم بیاره هر بلایی میتونه سرم بیاره چایونگ امشب شیفت بود تنها بودم و خیلی خسته جلو تلویزیون لم داده بودم رامن میخوردم و متن سخنرانی مینوشنتم واو ... چه استعدادی تو نوشتن دارم ... هعب باید سقطش کنمممم ...نه نه ...خودکشی میکنممم...از دست زمین و زمان راحت میشم ... تو زندگی بعدی من ... قول میدم خوب زندگی کنم...مست بودم...کاملا مست...نمیدونستم دارم چی میگم و مینویسم البته قبل از اینکه مست کنم متنو نوشته بودم این وصیت ناممه ای خدااااا چرااا یه گلم گوشش میکشیم عه... گله شبی کلم بروکلی شد چرااااا...ماماااااننن...گلم شبی کلم بروکلی شدددد...لم دادم رو مبل پتو رو دادم رو پاهام و خوابم برد خیلی خسته بودم ...
(پرش زمانی به چند روز بعد)
چند شبانه روز به همین ترتیب گذشت هرشب اون مرد سیاه پوش تعقیبم میکرد تا خونه ...بعد از گفتن اینکه حامله ام به چایونگ فهمیدم واقا دوسم داره چون بعد بدنیا اومدنش قرار بود باهم بزرگش کنیم زار زار گریه میکرد الانم آماده شده بودم باز برم شرکت ... یه استایل کرمی پوشیدم باید به خودم می رسیدم...کفشای ته بلند مشکیمو پوشیدم یه آرایش کمرنگ کردم و موهای مشکیمو حالت دادم حتی اگه کم آرایش کنم جذاب میشم رو به شکمم
_ببین چه مامان جذابی داررری
از خونه بیرون رفتم و رفتم سمت شرکت ... وارد شدم ...از پله ها رفتم بالا ... وارد اتاق مدیریت شدم و جلو میزم نشستم پرونده های که رو میزو بود رو حل و مرتب کردم و گذاشتم تو کتابخونه پرونده های که هنوز تو سیستم بود رو چاپ کردم و حلشون کردم کاغذایی که بدرد نمیخوردو جمع کردم
(پرش زمانی)
از پله ها اومدیم پایین قرار بود با رییس برم خونه...
_چند شبه یه نفر تعقیبم میکنه
وارد پارکینگ شدیم
_عا...خب به خودم میگفتین برسونمتون
۱۵.۸k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.