** گذشته ی سیاه **p32
ایپک :س.سلام (نفس نفس )
صداش تو اعماق قلبم حک میشد .... من مات بردهی این دختر بودم .... کیم تهیونگی که تمام مافیا های کره ازش ج،نس میخرن، و آوازهی خیلی از مافیا هاس الان....الان قلبش بیقرار تر از لحظهی قبل برای این دختر میتپید ....نفس عمیقی کشیدم و سعی میکردم چشمامو که تشنه به نگاهش بودن و ازش بدزدم ، ولی این کار زیادی سخت بود .....نفس عمیقی کشیدم .... دوباره بوی گند سیگار تو ریه هام فرو رفتن.......
اصلا دوس ندارم ایپک درگیر سیگار بشه ...... اصلا دوس ندارم درگیر دود و اینجور کثافت ها بشه هرچند خودم توشون غرق بودم
تهیونگ : ایپک دیگه سیگار نمیکشی (عصبی)
ایپک ویو
الان واقعا تهیونگ داره منو باز خواست میکنه ؟
ایپک : تهیونگ تو اصلا .....
ادامه حرفم و خوردم ...
تهیونگ فرو رفته بود تو بغل یه دختر
دختره مو های لختش و کنارش ریخته بود
یه لباس سفید پوشیده بود که چاک س^ینه هاش کاملا معلوم بود
همونی که تصویر جذابش و طراحی میکردم
همونی که اون روز تهیونگ و میبوسید ...
نینا : سوپرایززززز(تهیونگ و از پشت بغل کرده)
تهیونگ در کمال تعجب بود و هیچی نمیگفت
انگار آب گرم ریخته بود تو کل بدنم
داغ کرده بودم ... تهیونگ بعد مبهوت بردنش خودش و جمع کرد لب زد
تهیونگ : نی..نینا تو کی اومدی (متعجب)
پس اسمش نیناس ... هه..سرم و آروم آوردم پایین تا غم چشمامو نبینه ... که صدای دختره رو شنیدم ...
نینا : همین الان اومدم عشقم ،میخواستم سوپرایز ت کنم
عشقم ؟الان این صدای شکستن قلب منه ؟ الان این داغی بدن منه ؟دوباره صداش بلند شد
نینا : معرفی نمیکنی ؟
نفس عمیقی کشیدم که بغض صدامو به لرزه در نیاره و آروم سرمو گرفتم بالا به چشماش نگاه کردم که دیدیم همونجوری تهیونگ و بغل کرده و به من زل زده ..... چشمام و خنثی کردم و لبخند فیک زدم
ایپک :من ایپک ام .دوست تهیونگ ..خوشبختم(لبخند فیک)
یه لبخندی روی لبهای سرخش نشست
نینا : منم همین طور (لبخند)اسم نیناس
چشماشو شیطون کرد به تهیونگ نگاهی انداخت
نینا : دوس دختر این آقا
به تهیونگ نگاهی انداختم ....به چشمای قهوه ایش خیره شدم ...چشمایی که بی شک خاک بهشت توشون بود .... چشماش نارضایتی رو بهم القا میکرد ...
اما چرا ؟ یعنی من مزاحم خلوتشون شدم ؟ بخاطر همین ناراضیه؟ بغض کم کم داشت تو گلوم کاشیانه میساخت .چرا باید من انقدر عاجز باشم که منو مزاحم خودشو ببینن ؟ دست کش های بوکس و از دستم خارج کردم ... دستم عرق کرده بود ... دستکش ها رو گذاشتم رو زمین و سیگار و کبریت و از رو زمین برداشتم
ایپک : من دیگه مزاحمتون نمیشم (لبخند فیک )
نینا : این چه حرفیه دختر (لبخند)
آروم قدم هامو سمت در برداشتم..... عطر تهیونگ و نینا باهم ترکیب شده بود .... نفس عمیقی کشیدم ... که شاید عطر معشوق و تو ریه هام حس کنم....آروم از کنارشون رد شدم ....از اون اتاق درد آور دور شدم ......به در خروجی رسیدم میخواستم برم بیرون که صدای ته از پشت سرم اومد ...
تهیونگ : ایپک مگه نمیخوای بری عمارت کوچیکه ؟
انقدر عاجز شدم که حتی نمیتونم برم جایی که به خودم تعلق داره ...... جایی که راحت بتونم یه دل سیر گریه کنم ... برگشتم سمتش ... با کلی باری از غرور شکسته ... تهیونگ که انگار فهمیده باشه چقدر عاجز شدم ، بدون حرف دستش و برد تو جیب شلوارش و یه دسته کیلید بهم داد
تهیونگ: این کیلید ها رو بگیر ... آجوما الان میبرتت....هرچی بخوای اونجا هس اگه چیزی کم بود فقط بهم زنگ بزن
با سرم تائید کردم میخواستم در و بکشم که صداش متوقف ام کرد
تهیونگ : همه چی رو حل میکنم و بهت توضیح میدم ....
برگشتم صاف تو چشماش زل زدم با بغضی که دیگه نتونستم نگهش دارم گفتم
ایپک : چ..چی.. رو میخوا..میخوای توضیح ..بدی؟ همه چی ...واض.واضحه ( بغض )
آروم سرمو برگردوندم سمت در که با صدای قدم های دور شدنش حلقه های اشک چشمامو محاصره کردند ...بعد رفتنش صدای آجوما بلند شد
آجوما : بیا دختر ام..بیا بریم (لبخند )
سرمو برگردوندم سمت آجوما که از وقتی دیدمش عاشقش شدم ...لبخند مهربونی روی لب هاش بود ...با سر تائید کردم و کیلید هارو دادم بهش افتادم دنبالش
صداش تو اعماق قلبم حک میشد .... من مات بردهی این دختر بودم .... کیم تهیونگی که تمام مافیا های کره ازش ج،نس میخرن، و آوازهی خیلی از مافیا هاس الان....الان قلبش بیقرار تر از لحظهی قبل برای این دختر میتپید ....نفس عمیقی کشیدم و سعی میکردم چشمامو که تشنه به نگاهش بودن و ازش بدزدم ، ولی این کار زیادی سخت بود .....نفس عمیقی کشیدم .... دوباره بوی گند سیگار تو ریه هام فرو رفتن.......
اصلا دوس ندارم ایپک درگیر سیگار بشه ...... اصلا دوس ندارم درگیر دود و اینجور کثافت ها بشه هرچند خودم توشون غرق بودم
تهیونگ : ایپک دیگه سیگار نمیکشی (عصبی)
ایپک ویو
الان واقعا تهیونگ داره منو باز خواست میکنه ؟
ایپک : تهیونگ تو اصلا .....
ادامه حرفم و خوردم ...
تهیونگ فرو رفته بود تو بغل یه دختر
دختره مو های لختش و کنارش ریخته بود
یه لباس سفید پوشیده بود که چاک س^ینه هاش کاملا معلوم بود
همونی که تصویر جذابش و طراحی میکردم
همونی که اون روز تهیونگ و میبوسید ...
نینا : سوپرایززززز(تهیونگ و از پشت بغل کرده)
تهیونگ در کمال تعجب بود و هیچی نمیگفت
انگار آب گرم ریخته بود تو کل بدنم
داغ کرده بودم ... تهیونگ بعد مبهوت بردنش خودش و جمع کرد لب زد
تهیونگ : نی..نینا تو کی اومدی (متعجب)
پس اسمش نیناس ... هه..سرم و آروم آوردم پایین تا غم چشمامو نبینه ... که صدای دختره رو شنیدم ...
نینا : همین الان اومدم عشقم ،میخواستم سوپرایز ت کنم
عشقم ؟الان این صدای شکستن قلب منه ؟ الان این داغی بدن منه ؟دوباره صداش بلند شد
نینا : معرفی نمیکنی ؟
نفس عمیقی کشیدم که بغض صدامو به لرزه در نیاره و آروم سرمو گرفتم بالا به چشماش نگاه کردم که دیدیم همونجوری تهیونگ و بغل کرده و به من زل زده ..... چشمام و خنثی کردم و لبخند فیک زدم
ایپک :من ایپک ام .دوست تهیونگ ..خوشبختم(لبخند فیک)
یه لبخندی روی لبهای سرخش نشست
نینا : منم همین طور (لبخند)اسم نیناس
چشماشو شیطون کرد به تهیونگ نگاهی انداخت
نینا : دوس دختر این آقا
به تهیونگ نگاهی انداختم ....به چشمای قهوه ایش خیره شدم ...چشمایی که بی شک خاک بهشت توشون بود .... چشماش نارضایتی رو بهم القا میکرد ...
اما چرا ؟ یعنی من مزاحم خلوتشون شدم ؟ بخاطر همین ناراضیه؟ بغض کم کم داشت تو گلوم کاشیانه میساخت .چرا باید من انقدر عاجز باشم که منو مزاحم خودشو ببینن ؟ دست کش های بوکس و از دستم خارج کردم ... دستم عرق کرده بود ... دستکش ها رو گذاشتم رو زمین و سیگار و کبریت و از رو زمین برداشتم
ایپک : من دیگه مزاحمتون نمیشم (لبخند فیک )
نینا : این چه حرفیه دختر (لبخند)
آروم قدم هامو سمت در برداشتم..... عطر تهیونگ و نینا باهم ترکیب شده بود .... نفس عمیقی کشیدم ... که شاید عطر معشوق و تو ریه هام حس کنم....آروم از کنارشون رد شدم ....از اون اتاق درد آور دور شدم ......به در خروجی رسیدم میخواستم برم بیرون که صدای ته از پشت سرم اومد ...
تهیونگ : ایپک مگه نمیخوای بری عمارت کوچیکه ؟
انقدر عاجز شدم که حتی نمیتونم برم جایی که به خودم تعلق داره ...... جایی که راحت بتونم یه دل سیر گریه کنم ... برگشتم سمتش ... با کلی باری از غرور شکسته ... تهیونگ که انگار فهمیده باشه چقدر عاجز شدم ، بدون حرف دستش و برد تو جیب شلوارش و یه دسته کیلید بهم داد
تهیونگ: این کیلید ها رو بگیر ... آجوما الان میبرتت....هرچی بخوای اونجا هس اگه چیزی کم بود فقط بهم زنگ بزن
با سرم تائید کردم میخواستم در و بکشم که صداش متوقف ام کرد
تهیونگ : همه چی رو حل میکنم و بهت توضیح میدم ....
برگشتم صاف تو چشماش زل زدم با بغضی که دیگه نتونستم نگهش دارم گفتم
ایپک : چ..چی.. رو میخوا..میخوای توضیح ..بدی؟ همه چی ...واض.واضحه ( بغض )
آروم سرمو برگردوندم سمت در که با صدای قدم های دور شدنش حلقه های اشک چشمامو محاصره کردند ...بعد رفتنش صدای آجوما بلند شد
آجوما : بیا دختر ام..بیا بریم (لبخند )
سرمو برگردوندم سمت آجوما که از وقتی دیدمش عاشقش شدم ...لبخند مهربونی روی لب هاش بود ...با سر تائید کردم و کیلید هارو دادم بهش افتادم دنبالش
۸.۱k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.