ادامه تک پارتی جونگکوک
ادامه تک پارتی جونگکوک
جونگکوک رو دیدی و چشمات به سمت صورتش رفت برخلاف چند لحظه پیش دیگه اخمی نداشت و عصبی به نظر نمی اومد بلافاصله دستی به بینیت کشیدی، درست میگفت خون دماغ شده بودی....
دستت رو گرفت و به سمت ظرفشویی رفتید و شیر اب رو باز کرد و دستش رو روی کمرت گذاشت و با دست دیگه اش به صورتت اب پاشید.
کوک:چرا اینطوری شدی ها؟ حالت خوبه؟ سرت گیج نمیره؟
سرت رو به دو طرف تکون دادی و چیزی نگفتی بعد چند دقیقه که خونریزی بند اومد جونگ کوک تو رو روی صندلی نشوند و سرتو کمی بالا بردی و دستمالی که جونگ کوک بهت داده بود رو پایین بینیت نگه داشتی جونگ کوک که کنارت نشسته بود و با صدایی که هیچ اثری از عصبانیت توش نبود لب زد:
کوک: الان بهتری؟
اره ای زیر لب گفتی و لباتو با زبونت تر کردی و ادامه دادی:
ا.ت:جونگ کوکا دیگه از دستم عصبانی نیستی؟
با یاد اوری کاری که کرده بودی نفسش رو فوت کرد و لب زد...
کوک:نه نیستم!
لبخند کم رنگی روی لبات نشست، توی این سه ماه این اولین بار بود که آروم بودید نه سر به سر هم میذاشتید و نه دعوا میکردید الان بهترین فرصت بود که پیشنهاد صلح بهش بدی پس لباتو از هم باز کردی:
ا.ت: بیا اتش بس کنیم، قول میدم دیگه اذیتت نکنم تو هم قول بده داداش!
جونگ کوک ابروهاش رو بالا داد و دست به سینه شد
کوک:یه شرط داره، بهم نگو داداش...ا.ت من داداشت نیستم!!
چشمات گرد شدن و سرتو پایین اوردی و به چشمای شیطونش خیره شدی....
ا.ت:م..منظورت چیه؟
از روی صندلی بلند شد و به سمتت اومد و دستش رو زیر چونت گذاشت و به سمت بالا هدایت کرد.....
کوک:ممکنه دوباره خون دماغ شی سرتو بالا نگه دار!!
همزمان که سرت رو بالا اورد سرش رو نزدیک صورتت کرد و یکدفعه گرمای لب.اش رو روی لب.ات حس کردی....
پایان
امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️
نویسنده:민윤기
جونگکوک رو دیدی و چشمات به سمت صورتش رفت برخلاف چند لحظه پیش دیگه اخمی نداشت و عصبی به نظر نمی اومد بلافاصله دستی به بینیت کشیدی، درست میگفت خون دماغ شده بودی....
دستت رو گرفت و به سمت ظرفشویی رفتید و شیر اب رو باز کرد و دستش رو روی کمرت گذاشت و با دست دیگه اش به صورتت اب پاشید.
کوک:چرا اینطوری شدی ها؟ حالت خوبه؟ سرت گیج نمیره؟
سرت رو به دو طرف تکون دادی و چیزی نگفتی بعد چند دقیقه که خونریزی بند اومد جونگ کوک تو رو روی صندلی نشوند و سرتو کمی بالا بردی و دستمالی که جونگ کوک بهت داده بود رو پایین بینیت نگه داشتی جونگ کوک که کنارت نشسته بود و با صدایی که هیچ اثری از عصبانیت توش نبود لب زد:
کوک: الان بهتری؟
اره ای زیر لب گفتی و لباتو با زبونت تر کردی و ادامه دادی:
ا.ت:جونگ کوکا دیگه از دستم عصبانی نیستی؟
با یاد اوری کاری که کرده بودی نفسش رو فوت کرد و لب زد...
کوک:نه نیستم!
لبخند کم رنگی روی لبات نشست، توی این سه ماه این اولین بار بود که آروم بودید نه سر به سر هم میذاشتید و نه دعوا میکردید الان بهترین فرصت بود که پیشنهاد صلح بهش بدی پس لباتو از هم باز کردی:
ا.ت: بیا اتش بس کنیم، قول میدم دیگه اذیتت نکنم تو هم قول بده داداش!
جونگ کوک ابروهاش رو بالا داد و دست به سینه شد
کوک:یه شرط داره، بهم نگو داداش...ا.ت من داداشت نیستم!!
چشمات گرد شدن و سرتو پایین اوردی و به چشمای شیطونش خیره شدی....
ا.ت:م..منظورت چیه؟
از روی صندلی بلند شد و به سمتت اومد و دستش رو زیر چونت گذاشت و به سمت بالا هدایت کرد.....
کوک:ممکنه دوباره خون دماغ شی سرتو بالا نگه دار!!
همزمان که سرت رو بالا اورد سرش رو نزدیک صورتت کرد و یکدفعه گرمای لب.اش رو روی لب.ات حس کردی....
پایان
امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️
نویسنده:민윤기
۱۹.۳k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.