خلافکار ناتنی من پارت ۸ ♡ (:
کوک : برو یه دوش بگیر تا یکم سرحال بشی واست لباس میزارم تو حموم هم حوله ی تمیز هست .
هیناتا : ممنون. رفتم داخل خیلی حمومش مجهز و بزرگ بود . خلاصه دوشمو گرفتم و اومدم بیرون لباس پوشیدم ( اسلاید ۲ ) رفتم پیش کوک داشت ناهار درست میکرد ... نمیدونستم آشپزی هم میکنی .
کوک : درسته مافیام ولی دلیل نمیشه دیگه کاری بلد نباشم.
هیناتا : منطقی بود . با کوک غذامونو خوردیم ...
{ پرش زمانی به شب }
هیناتا : کوک تو اتاق کارش بود منم سرم تو گوشیم بود که یهو یه نفر گوشیمو ازم گرفت برگشتم که دیدم کوکه .... یا گوشیمو بده .
کوک : اوووو مگه چه چیزی توش قایم کردی که انقد نگرانی .
هیناتا : مگه تو فوضولی . یهو کوک فرار کرد منم افتادم دنبالش رفت اتاقش منم رفتم خواستم بگیرمش که زیر لنگی انداخت داشتم میفتادم واسه همین یقه ی لباس کوک رو گرفتم که اونم افتاد روم .💗
راوی : کوک و هیناتا ۵ دقیقه از بهم زل زده بودن که با زنگ خوردن گوشی کوک هردوشون به خودشون اومدن و کوک هم از رو هیناتا پاشد و تلفنشو جواب داد .
{ پرش زمانی به چند هفته بعد }
هیناتا : همینجوری روزا میگذشت و من پیش کوک بودم تا اینکه حالم بهتر شد و با مامانم اومده بودیم خرید آخه امشب یه مهمونی بود لباسو انتخاب کردیم و سمت عمارت حرکت کردیم .بعد چند مین رسیدیم چون خسته بودم رفتم خوابیدم بعد ۱ ساعت پاشدم رفتم طبقه ی پایین ( تو عمارت مامان باباشه ) کسی نبود لابد خوابن ولی داره دیر میشه رفتم مامانم و بابامو بیدار کردم رفتم تا کوک رو بیدار کنم ولی تا درو باز کردم با بالا تنه ی لخت کوک روبه رو شدم سریع درو بستم و گفتم .. میخواستم بگم حاضر شو .
کوک : اگه یه بنده خدایی عین گاو سرشو نندازه بیاد داخل باشه .
هیناتا : یاااااااا من فکر کردم خوابی ! ( درو باز کرده 😂 )
کوک : خب الان دیدییییی بیدارمممم میشههه بری بیرووووون. ( داد *)
هیناتا : ها راست میگی پس خدافظ .
رفتم اتاقم و یه دوش ۲۰ دقیقه ای گرفتم و اومدم لباسمو پوشیدم ( اسلاید ۳ ) و موهامو باز گذاشتم و صافشون کردم و پایینشو فر دادم یه میکاپ لایت کردم و عطرمو زدم رفتم طبقه ی پایین که کوک رو دیدن اوفف که کراشی شده ولی مسئله این بود چرا ما ست شده بودیم لباس من اکلیری مشکی بود اونم کت و شلوارش اکلیری مشکی بود .
کوک : چرا لباست با من سته ؟
سویون : چون من برايه اینکه باتو ست بشه مشکی برداشتم.
هیناتا : مامان چرا ؟
سویون : میخواستم بچه هام اونجا تک باشن .
هیناتا : پس چرا شما با بابام ست نیستین؟
ب/ه: شماها به ما چیکار دارین برین بدویین دیر شد.
هیناتا : رسیدیم و وارد شدیم منو کوک رفتیم یه کنار نشستیم مامان بابامون هم رفتن تا با مهمونا حرف بزنن .
{ پرش زمانی به چند ساعت بعد }
..........
لایک و کامنت یادتون نره. ♡♡
هیناتا : ممنون. رفتم داخل خیلی حمومش مجهز و بزرگ بود . خلاصه دوشمو گرفتم و اومدم بیرون لباس پوشیدم ( اسلاید ۲ ) رفتم پیش کوک داشت ناهار درست میکرد ... نمیدونستم آشپزی هم میکنی .
کوک : درسته مافیام ولی دلیل نمیشه دیگه کاری بلد نباشم.
هیناتا : منطقی بود . با کوک غذامونو خوردیم ...
{ پرش زمانی به شب }
هیناتا : کوک تو اتاق کارش بود منم سرم تو گوشیم بود که یهو یه نفر گوشیمو ازم گرفت برگشتم که دیدم کوکه .... یا گوشیمو بده .
کوک : اوووو مگه چه چیزی توش قایم کردی که انقد نگرانی .
هیناتا : مگه تو فوضولی . یهو کوک فرار کرد منم افتادم دنبالش رفت اتاقش منم رفتم خواستم بگیرمش که زیر لنگی انداخت داشتم میفتادم واسه همین یقه ی لباس کوک رو گرفتم که اونم افتاد روم .💗
راوی : کوک و هیناتا ۵ دقیقه از بهم زل زده بودن که با زنگ خوردن گوشی کوک هردوشون به خودشون اومدن و کوک هم از رو هیناتا پاشد و تلفنشو جواب داد .
{ پرش زمانی به چند هفته بعد }
هیناتا : همینجوری روزا میگذشت و من پیش کوک بودم تا اینکه حالم بهتر شد و با مامانم اومده بودیم خرید آخه امشب یه مهمونی بود لباسو انتخاب کردیم و سمت عمارت حرکت کردیم .بعد چند مین رسیدیم چون خسته بودم رفتم خوابیدم بعد ۱ ساعت پاشدم رفتم طبقه ی پایین ( تو عمارت مامان باباشه ) کسی نبود لابد خوابن ولی داره دیر میشه رفتم مامانم و بابامو بیدار کردم رفتم تا کوک رو بیدار کنم ولی تا درو باز کردم با بالا تنه ی لخت کوک روبه رو شدم سریع درو بستم و گفتم .. میخواستم بگم حاضر شو .
کوک : اگه یه بنده خدایی عین گاو سرشو نندازه بیاد داخل باشه .
هیناتا : یاااااااا من فکر کردم خوابی ! ( درو باز کرده 😂 )
کوک : خب الان دیدییییی بیدارمممم میشههه بری بیرووووون. ( داد *)
هیناتا : ها راست میگی پس خدافظ .
رفتم اتاقم و یه دوش ۲۰ دقیقه ای گرفتم و اومدم لباسمو پوشیدم ( اسلاید ۳ ) و موهامو باز گذاشتم و صافشون کردم و پایینشو فر دادم یه میکاپ لایت کردم و عطرمو زدم رفتم طبقه ی پایین که کوک رو دیدن اوفف که کراشی شده ولی مسئله این بود چرا ما ست شده بودیم لباس من اکلیری مشکی بود اونم کت و شلوارش اکلیری مشکی بود .
کوک : چرا لباست با من سته ؟
سویون : چون من برايه اینکه باتو ست بشه مشکی برداشتم.
هیناتا : مامان چرا ؟
سویون : میخواستم بچه هام اونجا تک باشن .
هیناتا : پس چرا شما با بابام ست نیستین؟
ب/ه: شماها به ما چیکار دارین برین بدویین دیر شد.
هیناتا : رسیدیم و وارد شدیم منو کوک رفتیم یه کنار نشستیم مامان بابامون هم رفتن تا با مهمونا حرف بزنن .
{ پرش زمانی به چند ساعت بعد }
..........
لایک و کامنت یادتون نره. ♡♡
۳.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.