P last
P last
خودمو از بغلش کشیدم بیرون و با صدا زدنای مامان رفتیم داخل برای شام....
رفتم کنار میز شام روی صندلی نشستم تا اینکه جونگکوک اومد روی صندلی کنارم نشست....
+بابا؟
÷...جانم؟
+من....من نمیخورم...میخوام بخوابم....
÷چرا؟
+گ..گشنم نیست...
÷هر جور راحتی....گشنت شد بیا بخور باشه....
+باشه....
اروم آروم رفتم از پله ها بالا و رفتم تو اتاقم.....پتو رو از دورم باز کردم و دراز کشیدم رو تختم...
یک ربع گذشت و داشتم از درد به خودم میپیچیدم....
در اتاقم باز شد...
_..چرا غذا نخوردی...
+گشنم نیست..
_نخیرم...با من قهری...چون گفتم کیمچی نخور...
+نه......
_بیا اینو بخور..
یه کاسه برام سوپ رشته ای آورده بود...
سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم...
+....ممنون...
یکم خوردم و دیدم نشسته کنارم رو تخت و سرش پایینه....
+احساس میکنم یه چیزی میخوای بهم بگی....
_...نه چیزی نیست....
+دیگه نمیخورم.....
کاسه رو ازم گرفت و رفت پایین...
دوساعت گذشت و برنگشت بالا...تا اینکه ساعت ۱۲ شب شد و مامان اومد تو اتاقم....
=اتم....
+جانم؟
=میخواستم یچیزی رو بهت بگم...
+....بگین...
=میدونستی که..جونگکوک بهت...علاقه داره؟
عاشقت شده....واقعا خنده داره نه؟
دلم هری ریخت....هم خوشحال بودم...هم ناراحت...
+نه..چرا باید احساسات یکی خنده دار باشه...
=تو بهش علاقه داری..؟
دهنم بسته شد....با کارایی که باهام کرده بود قطعا نمیشد بهش علاقه داشت....ولی من...
+....(سرمو تکون دادم)
پدرم؟
=میدونه
+چی؟
=گفتم بهش....
شب بخیر...
وسطای خوابیدن بودم که احساس کردم یچیز گرمی نشست رو دلم...(کیسه ابگرم)ترسیدم و چشمام و باز کردم...
+ههه...
_نترس...منم...بگیر بخواب..
+...جونگکوک...
_....بله...
+بیا اینجا...
اومد نشست روی تختم...
+کمکم میکنی بلند شم...
_آره...
دستشو زیر کمرم گذاشت و آروم بلندم کرد...
+آخخخ لعنتی...
_...چرا بلند شدی؟..بگیر بخواب....
دستمو بردم سمت دستش و دستشو گرفتم تو دستم....اونم دستمو محکم تر گرفت...
_چیشده؟
+..دوسِت دارم...
_...
+تو چی؟
_..منم دوست دارم....عاشقتم...
دستمو بردم پشت گردنش و اون یکی دستم هم رو بازوش..
خودمپیشقدم شدم و ل..ب..امو روی ل..ب..اش گذاشتم و بو..س..ی..دمش....اومدم جدا شم...ولی اجازه نداد.
دستاشو پیچید دورم در ب.و..س.ه هاش غرق شدم...
)the end(
خودمو از بغلش کشیدم بیرون و با صدا زدنای مامان رفتیم داخل برای شام....
رفتم کنار میز شام روی صندلی نشستم تا اینکه جونگکوک اومد روی صندلی کنارم نشست....
+بابا؟
÷...جانم؟
+من....من نمیخورم...میخوام بخوابم....
÷چرا؟
+گ..گشنم نیست...
÷هر جور راحتی....گشنت شد بیا بخور باشه....
+باشه....
اروم آروم رفتم از پله ها بالا و رفتم تو اتاقم.....پتو رو از دورم باز کردم و دراز کشیدم رو تختم...
یک ربع گذشت و داشتم از درد به خودم میپیچیدم....
در اتاقم باز شد...
_..چرا غذا نخوردی...
+گشنم نیست..
_نخیرم...با من قهری...چون گفتم کیمچی نخور...
+نه......
_بیا اینو بخور..
یه کاسه برام سوپ رشته ای آورده بود...
سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم...
+....ممنون...
یکم خوردم و دیدم نشسته کنارم رو تخت و سرش پایینه....
+احساس میکنم یه چیزی میخوای بهم بگی....
_...نه چیزی نیست....
+دیگه نمیخورم.....
کاسه رو ازم گرفت و رفت پایین...
دوساعت گذشت و برنگشت بالا...تا اینکه ساعت ۱۲ شب شد و مامان اومد تو اتاقم....
=اتم....
+جانم؟
=میخواستم یچیزی رو بهت بگم...
+....بگین...
=میدونستی که..جونگکوک بهت...علاقه داره؟
عاشقت شده....واقعا خنده داره نه؟
دلم هری ریخت....هم خوشحال بودم...هم ناراحت...
+نه..چرا باید احساسات یکی خنده دار باشه...
=تو بهش علاقه داری..؟
دهنم بسته شد....با کارایی که باهام کرده بود قطعا نمیشد بهش علاقه داشت....ولی من...
+....(سرمو تکون دادم)
پدرم؟
=میدونه
+چی؟
=گفتم بهش....
شب بخیر...
وسطای خوابیدن بودم که احساس کردم یچیز گرمی نشست رو دلم...(کیسه ابگرم)ترسیدم و چشمام و باز کردم...
+ههه...
_نترس...منم...بگیر بخواب..
+...جونگکوک...
_....بله...
+بیا اینجا...
اومد نشست روی تختم...
+کمکم میکنی بلند شم...
_آره...
دستشو زیر کمرم گذاشت و آروم بلندم کرد...
+آخخخ لعنتی...
_...چرا بلند شدی؟..بگیر بخواب....
دستمو بردم سمت دستش و دستشو گرفتم تو دستم....اونم دستمو محکم تر گرفت...
_چیشده؟
+..دوسِت دارم...
_...
+تو چی؟
_..منم دوست دارم....عاشقتم...
دستمو بردم پشت گردنش و اون یکی دستم هم رو بازوش..
خودمپیشقدم شدم و ل..ب..امو روی ل..ب..اش گذاشتم و بو..س..ی..دمش....اومدم جدا شم...ولی اجازه نداد.
دستاشو پیچید دورم در ب.و..س.ه هاش غرق شدم...
)the end(
۱۸.۹k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.