عشق باور نکردنی 💚
عشق باور نکردنی 💚
دختر بچه ای میشن که روی زمین نشسته...سمت دختر میرن و با دیدن چهره فوق العاده دختر مادر تهیونگ ازش خوشش میاد و تصمیم میگیره به دختر کمک کنه....سمتش میره و میگه:دخترم چرا اینجایی؟؟ ا/ت:لطفا منو از دست بابام نجات بدید مطمعنم اگه منو ببینه میکشتم...تهیونگ که یا دیدن ا/ت خیلی ذوق زده شده بود سمت مامان باباش میره و ازشون خواهش میکنه ا/ت رو به خونشون بیارن و بهش کمک کنن و اینجوری میشه که ا/ت به خانواده کیم میاد..(پایان فلش بک)
تهیونگ:چشمات...خنده هات...لبات همشون دیوونم میکنه...ما حتی قانون یهم خواهر برادر نیستیم پس لطفا به پیشنهادم فکر کن ا/ت...ا/ت بهت زده به تهیونگ خیره شد...اون هیچوقت به اینکه تهیونگ عاشقش باشه فک
نکرده بود..اون واقعا نیاز به زمان داشت...ا/ت:م..من به زمان نیاز دارم...تهیونگ:هرچقدر زمان بخوای بهت میدم و اگه نمیخوای رسمی اعلام میکنم خواهر می و میتونی آزادانه زندگی کنی...ا/ت حرفی نزد و به سمت در رفت که با صدای تهیونگ متوقف شد...تهیونگ:امروز مامان بابا زنگ زدن...ا/ت:چی گفتن؟؟تهیونگ:نگرانت بودن...ا/ت:چه عجب پس نگران بودن..تهیونگ:اونا دوستت دارن ا/ت..ا/ت:باشه..تهیونگ:برنمیگردی خونه؟؟ا/ت:نه..تهیونگ:پس کجا میری؟ا/ت:خونه دوستم..تهیونگ:چرا همینجا نمیمونی؟؟ا/ت:نمیخواد..
ا/ت خواست از خونه بیرون بره که در خونه محکم بسته شد..تهیونک ا/ت رو محکم به دیوار چسبوند و دستاشو دو طرف ا/ت گذاشت...و در رو قفل کرد ..تهیونگ:من هنوزم اونقدم بی غیرت نشدم که بزارم بری...ا/ت:م..منظورت چیه؟؟تهیونگ:همونطور که گفتم خونم میمونی..ا/ت:تهیونگ ولم کن من نمیخوام بمونم...تهیونگ:خونه مامان بابا نمیخوای بری مشکلی نیست ولی تا وقتی خونه من هست چرا میخوای خونه دوستت بری؟؟ا/ت:هنوز 24 ساعت از موقعی که بهم سیلی زدی نگذشته...تهیونگ:آره..حق با توعه اگه واقعا از دستم ناراحتی بیا یه کاری کنیم...ا/ت:چ...چکاری؟؟تهیونگ به گونش اشاره کرد و گفت:منو بزن..ا/ت با تعجب به تهیونگ خیره شد...تهیونگ چشماشو محکم بست...ا/ت به تهیونگ خیره شد و بعد چند ثانیه خودشو توی بغل تهیونگ انداخت و با گریه گفت:تهیونگ...منم...منم دوستت دارم:)
دختر بچه ای میشن که روی زمین نشسته...سمت دختر میرن و با دیدن چهره فوق العاده دختر مادر تهیونگ ازش خوشش میاد و تصمیم میگیره به دختر کمک کنه....سمتش میره و میگه:دخترم چرا اینجایی؟؟ ا/ت:لطفا منو از دست بابام نجات بدید مطمعنم اگه منو ببینه میکشتم...تهیونگ که یا دیدن ا/ت خیلی ذوق زده شده بود سمت مامان باباش میره و ازشون خواهش میکنه ا/ت رو به خونشون بیارن و بهش کمک کنن و اینجوری میشه که ا/ت به خانواده کیم میاد..(پایان فلش بک)
تهیونگ:چشمات...خنده هات...لبات همشون دیوونم میکنه...ما حتی قانون یهم خواهر برادر نیستیم پس لطفا به پیشنهادم فکر کن ا/ت...ا/ت بهت زده به تهیونگ خیره شد...اون هیچوقت به اینکه تهیونگ عاشقش باشه فک
نکرده بود..اون واقعا نیاز به زمان داشت...ا/ت:م..من به زمان نیاز دارم...تهیونگ:هرچقدر زمان بخوای بهت میدم و اگه نمیخوای رسمی اعلام میکنم خواهر می و میتونی آزادانه زندگی کنی...ا/ت حرفی نزد و به سمت در رفت که با صدای تهیونگ متوقف شد...تهیونگ:امروز مامان بابا زنگ زدن...ا/ت:چی گفتن؟؟تهیونگ:نگرانت بودن...ا/ت:چه عجب پس نگران بودن..تهیونگ:اونا دوستت دارن ا/ت..ا/ت:باشه..تهیونگ:برنمیگردی خونه؟؟ا/ت:نه..تهیونگ:پس کجا میری؟ا/ت:خونه دوستم..تهیونگ:چرا همینجا نمیمونی؟؟ا/ت:نمیخواد..
ا/ت خواست از خونه بیرون بره که در خونه محکم بسته شد..تهیونک ا/ت رو محکم به دیوار چسبوند و دستاشو دو طرف ا/ت گذاشت...و در رو قفل کرد ..تهیونگ:من هنوزم اونقدم بی غیرت نشدم که بزارم بری...ا/ت:م..منظورت چیه؟؟تهیونگ:همونطور که گفتم خونم میمونی..ا/ت:تهیونگ ولم کن من نمیخوام بمونم...تهیونگ:خونه مامان بابا نمیخوای بری مشکلی نیست ولی تا وقتی خونه من هست چرا میخوای خونه دوستت بری؟؟ا/ت:هنوز 24 ساعت از موقعی که بهم سیلی زدی نگذشته...تهیونگ:آره..حق با توعه اگه واقعا از دستم ناراحتی بیا یه کاری کنیم...ا/ت:چ...چکاری؟؟تهیونگ به گونش اشاره کرد و گفت:منو بزن..ا/ت با تعجب به تهیونگ خیره شد...تهیونگ چشماشو محکم بست...ا/ت به تهیونگ خیره شد و بعد چند ثانیه خودشو توی بغل تهیونگ انداخت و با گریه گفت:تهیونگ...منم...منم دوستت دارم:)
۳.۲k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.