بیا پایین👇
بیا پایین👇
شاید وقتی دختر صاحب یکی از بزرگ ترین شرکت های دنیا باشی زندگی به نظر ساده بیاد ولی باید هواست باشه پدری که به اینجا رسیده برای نگه داشتن موقعیتش دست به هرکاری میزنه حتی اگه به معنای بدبخت کردن دختر خودش باشه
(ویو ا/ت)
پدرم صدام کرده بود برم پیشش هروقت میخواست برم پیشش کلی بغلم میکرد و میگفت دلش حسابی برای من تنگ شده بود اما امروز به طرز عجیبی حس خوبی نداشتم
وقتی در اتاق پدرم رو باز کردم دیدم که تنها نیست
پدر ا/ت:ا/ت عزیزم بیا بشین
ا/ت:بله پدر
پدر کوک:پس ایشون دخترتون هستن فکر نمیکنم مشکلی باشه
کوک:نظر منم که مهم نیست
پدر کوک:درست صحبت کن
ا/ت:میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاده
پدر ا/ت:اوه ببخشید دخترم ایشون آقای جئون هستن و ایشون هم پسرشون جئون جونگ کوک تو قراره باهاش ازدواج کنی
خیلی شوکه و عصبی شده بود با نگاه نگران و مظلومی به پدرم نگاه میکردم دلم میخواست فقط خواب باشه انگار دنیا رو سرم خراب شد
تو همین فکرا بودم که رشته افکارم با حرف جونگ کوک پاره شد
کوک:نمیتونی کاری کنی من خیلی تلاش کردم
بعد از حرف اون دیگه به هیچی فکر نکردم و سریع فقط از دفتر خارج شدم
(پرش زمانی به یک هفته بعد ویو ا/ت)
یک هفته از اون روز کوفتی گذشته بود ما واقعا ازدواج کرده بودیم باهم کنار میومدیم البته چون زیاد باهم حرف نمیزدیم همه چی خوب بود
کوک:ا/ت میشه یه لحظه بیای
دست از نوشتن کشیدم و رفتم پایین
ا/ت:چیکارم داشتی؟
کوک:از این به بعد روزی دو ساعت بیشتر حق نداری بیرون باشی تو تقریبا کل روز خونه نیستی این وضعیت دیگه غیر قابل تحمل شده
ترجیح دادم چیزی نگم تحمل دعوا نداشتم باشه کوچیکی گفتم و رفتم تو اتاقم به قولمم عمل کردم البته تا روزی همه بچه های دبستان با هم قرار گذاشته بودن اون روز خیلی بهم خوش گذشت و زمان از دستم در رفت وقتی وارد خونه شدم کوک جلو در بود خیلی هم عصبانی بود
کوک:کجا بودی
ا/ت:پیش دوستام
اومد جلو و منو محکم بغل کرد اصلا انتظار نداشتم
کوک:نمیدونم الان عصبانی باشم یا نگران یا خوشحال فقط تورو خدا دیگه انقدر منو نترسون یکم دیگه دیر میومدی نمیدونستم چیکار کنم...
______________________________________________________
امیدوارم دوست داشته باشید✨
لایک و فالو و کامنت یادتون نره❤💬🌸
شاید وقتی دختر صاحب یکی از بزرگ ترین شرکت های دنیا باشی زندگی به نظر ساده بیاد ولی باید هواست باشه پدری که به اینجا رسیده برای نگه داشتن موقعیتش دست به هرکاری میزنه حتی اگه به معنای بدبخت کردن دختر خودش باشه
(ویو ا/ت)
پدرم صدام کرده بود برم پیشش هروقت میخواست برم پیشش کلی بغلم میکرد و میگفت دلش حسابی برای من تنگ شده بود اما امروز به طرز عجیبی حس خوبی نداشتم
وقتی در اتاق پدرم رو باز کردم دیدم که تنها نیست
پدر ا/ت:ا/ت عزیزم بیا بشین
ا/ت:بله پدر
پدر کوک:پس ایشون دخترتون هستن فکر نمیکنم مشکلی باشه
کوک:نظر منم که مهم نیست
پدر کوک:درست صحبت کن
ا/ت:میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاده
پدر ا/ت:اوه ببخشید دخترم ایشون آقای جئون هستن و ایشون هم پسرشون جئون جونگ کوک تو قراره باهاش ازدواج کنی
خیلی شوکه و عصبی شده بود با نگاه نگران و مظلومی به پدرم نگاه میکردم دلم میخواست فقط خواب باشه انگار دنیا رو سرم خراب شد
تو همین فکرا بودم که رشته افکارم با حرف جونگ کوک پاره شد
کوک:نمیتونی کاری کنی من خیلی تلاش کردم
بعد از حرف اون دیگه به هیچی فکر نکردم و سریع فقط از دفتر خارج شدم
(پرش زمانی به یک هفته بعد ویو ا/ت)
یک هفته از اون روز کوفتی گذشته بود ما واقعا ازدواج کرده بودیم باهم کنار میومدیم البته چون زیاد باهم حرف نمیزدیم همه چی خوب بود
کوک:ا/ت میشه یه لحظه بیای
دست از نوشتن کشیدم و رفتم پایین
ا/ت:چیکارم داشتی؟
کوک:از این به بعد روزی دو ساعت بیشتر حق نداری بیرون باشی تو تقریبا کل روز خونه نیستی این وضعیت دیگه غیر قابل تحمل شده
ترجیح دادم چیزی نگم تحمل دعوا نداشتم باشه کوچیکی گفتم و رفتم تو اتاقم به قولمم عمل کردم البته تا روزی همه بچه های دبستان با هم قرار گذاشته بودن اون روز خیلی بهم خوش گذشت و زمان از دستم در رفت وقتی وارد خونه شدم کوک جلو در بود خیلی هم عصبانی بود
کوک:کجا بودی
ا/ت:پیش دوستام
اومد جلو و منو محکم بغل کرد اصلا انتظار نداشتم
کوک:نمیدونم الان عصبانی باشم یا نگران یا خوشحال فقط تورو خدا دیگه انقدر منو نترسون یکم دیگه دیر میومدی نمیدونستم چیکار کنم...
______________________________________________________
امیدوارم دوست داشته باشید✨
لایک و فالو و کامنت یادتون نره❤💬🌸
۶.۸k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.