پارت بیست و چهارم
و من..پشیمون تر از قبل،سرمو شرمنده به زیر انداختم و حرفی نزدم گذاشتم خودشو خالی کنه!ولی وقتی سرمو
بالا آوردم نبود!به اتاقش رفته بود و صداي گریش رو میشندیم!!اعصابم کم خورد بود الان دیگه بدتر شد
مخصوصا حالا که عذاب وجدان زد اون حرفا هم بهم اضافه شده بود..
تقریبا ساعت نزدیکاي 10شب بود که گشنم شده بود از طرفی هم نیکی از وقتی رفته بود تو اتاق در نیومده بود
دوباره به ساعت نگاه کردم و با خودم گفتم الان 5ساعته که تو اتاقه!
تصمیم گرفتم براي شام خوردن صداش کنم بیاد با هم بخوریم پس پاشدم و سعی کردم یه چیز خوردنی
درست کنم بعد برم صداش کنم!تنها غذایی که زود درست میشد و خوشبختانه من بلد بودم ماکارونی بود!پس
دست به کار شدم اول قابلمه رو پر آب کردم و رو گاز گذاشتم،تا اون جوش بیاد سیب زمینی رو خرد کردم
ماکارونی رو از کابینت بیرون آوردم و با جوش اومدن آب قابلمه ماکارونی ها رو تو قابلمع ریختم و با اون یکی
دستم سیب هاي خورد کرده رو،سرخ کردم..
بالاخره بعد از 15 دقیقه کارم تموم شد باید یه 15 دقیقه دیگه صبر میکردم تا بپزه..از جام پاشدم تا برم نیکی
رو صدا کنم...
دم در اتاقش وایساده بودم و دستام یاري نمیکردن تا در بزنم!مثل این پسراي دبیرستانی که اولین بار میخوان
با دختري برن بیرون دستام میلرزید چراشو نمیدونستم!!واقعا تعجب برانگیز بود..
بالاخره دوتا تقه به در اتاقش زدم که صداي گرفتش رو شنیدم:بله؟
_بیا شام؟
نیکی:مرسی میل ندارم
_خودم غذا درست کردما بیا بخور..منتظرم!
نزاشتم حرفی بزنه و به آشپزخونه برگشتم و زیر غذا رو کم کردم و دوتا بشقاب روي میز به همراه قاشق و
چنگال گذاشتم..چند دقیقه منتظر موندم ولی نیومد!عه یعنی نمیخواد بیاد؟!
بخورم یا منتظرش بمونم؟
یه صدایی از درونم مهیب زد:یعنی چی منتظرش بمونی؟تو الان اونو دزدیدي یکم جدي باش!نرم برخورد نکن
باهاش
بالا آوردم نبود!به اتاقش رفته بود و صداي گریش رو میشندیم!!اعصابم کم خورد بود الان دیگه بدتر شد
مخصوصا حالا که عذاب وجدان زد اون حرفا هم بهم اضافه شده بود..
تقریبا ساعت نزدیکاي 10شب بود که گشنم شده بود از طرفی هم نیکی از وقتی رفته بود تو اتاق در نیومده بود
دوباره به ساعت نگاه کردم و با خودم گفتم الان 5ساعته که تو اتاقه!
تصمیم گرفتم براي شام خوردن صداش کنم بیاد با هم بخوریم پس پاشدم و سعی کردم یه چیز خوردنی
درست کنم بعد برم صداش کنم!تنها غذایی که زود درست میشد و خوشبختانه من بلد بودم ماکارونی بود!پس
دست به کار شدم اول قابلمه رو پر آب کردم و رو گاز گذاشتم،تا اون جوش بیاد سیب زمینی رو خرد کردم
ماکارونی رو از کابینت بیرون آوردم و با جوش اومدن آب قابلمه ماکارونی ها رو تو قابلمع ریختم و با اون یکی
دستم سیب هاي خورد کرده رو،سرخ کردم..
بالاخره بعد از 15 دقیقه کارم تموم شد باید یه 15 دقیقه دیگه صبر میکردم تا بپزه..از جام پاشدم تا برم نیکی
رو صدا کنم...
دم در اتاقش وایساده بودم و دستام یاري نمیکردن تا در بزنم!مثل این پسراي دبیرستانی که اولین بار میخوان
با دختري برن بیرون دستام میلرزید چراشو نمیدونستم!!واقعا تعجب برانگیز بود..
بالاخره دوتا تقه به در اتاقش زدم که صداي گرفتش رو شنیدم:بله؟
_بیا شام؟
نیکی:مرسی میل ندارم
_خودم غذا درست کردما بیا بخور..منتظرم!
نزاشتم حرفی بزنه و به آشپزخونه برگشتم و زیر غذا رو کم کردم و دوتا بشقاب روي میز به همراه قاشق و
چنگال گذاشتم..چند دقیقه منتظر موندم ولی نیومد!عه یعنی نمیخواد بیاد؟!
بخورم یا منتظرش بمونم؟
یه صدایی از درونم مهیب زد:یعنی چی منتظرش بمونی؟تو الان اونو دزدیدي یکم جدي باش!نرم برخورد نکن
باهاش
۶.۳k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.