فیک کوک ( اعتماد) پارت ۸۲
از زبان ا/ت
جونگ کوک نیومده چون اگر اینجا بود مطمئنم سر به تنم نمیزاشت.
تهیونگ و جیسان متوجهم شدن و برگشتن سمتم هر دو برام قیافه گرفته بودن
لی یان با خوش رویی سلام صبح بخیری گفت بهم
رفتم نزدیکشون و با یه سلام سرد و بی روح بهشون نشستم تهیونگ شاکی گفت : اینجا خوش میگذره؟
در عین حال شاخ درآوردم با حرفش مگه تقصیره من بود اینا !
گفتم : چه خوش گذشتنی؟
تهیونگ ادامه داد : جونگ کوک اعصبیه هر لحظه مثل آتشفشان منفجر و لبریز میشه الآنم با کاری که کردی چیزی رو از پیش نبردی که هیچ شرایط رو بدتر هم کردی
منم دیگه حدی داشتم این چند روز مانع گریه کردنم شدم مانع سردرد و حسم به اطراف شدم بسه دیگه
بلند شدم و گفتم : شما همتون منو مقصر میدونید مگه نه ؟ فکر میکنید تقصیره منه ؟ شما هم همتای جونگ کوک کمتر از اون گناهی ندارید شما میدونستین و لب باز نکردین و چیزی بهم نگفتین الان اومدین از اعصبانیت جونگ کوک برام میگین اصلا میدونید وضعیت روحی و روانی من در چه حالیه ؟ ها اصلا میدونید..آییی...آه
دستم رو گذاشتم روی سینم و تا حد امکان فشارش دادم بازم به خودم فشار آورده بودم که وضعیتم شده بود این با سرفه های پی در پی که باعث میشد طعم خون هایی که از طریق ریه هام بالا میان رو حس کنم خیلی اعذاب آور بود برام.
همشون با هول و وَلا بالا سرم بودن و با صدا های بلند حرف میزدن ولی من انگار هیچی نمیشنیدم
زانو هام سست شدن افتادم روی زمین لی یان فوراً نشست کنارم و پلاستیک رو گرفت جلوم تا نفس بکشم داخلش با لرز نفسام دست لی یان رو فشار میدادم و تهیونگ هم هی میگفت دم بازدم
نفسم برگشت اما نه به اون منظمی تهیونگ که لکه های خون رو توی پلاستیک دید گفت : تو بازم خون سرفه میکنی نکنه..قرصات رو مصرف نمیکنی مگه نه ؟ ا/ت با خودت داری چیکار میکنی ؟ ها
لی یان بغلم کرد و با داد روبه تهیونگ گفت : بسه بس کنید دیگه همش باعث خرابی حالش میشین
خیلی بی جون و بی حال بودم الان دلم میخواست جای بغل لی یان تو بغل جونگ کوک باشم اما افسوس...
لی یان بردم سمت اتاقم
روی تخت دراز کشیدم که گفت : من میرم واست یه مسکن بیارم از جات بلند نشو
لی یان رفت و بعده چند ثانیه صدای گوشیش که کناره تخت پیشه چراغ خواب بود در اومد
گوشی برداشتم تا اگر جانگ شین بود جواب بدم اما با دیدن اسم جونگ کوک کوپ کردم ؟ شوکه شدم
خیلی دلم واسش تنگ شده بود هم اونو هم خودمو ازمون محروم کردم حداقل میتونم صداش رو بشنوم نمیتونستم؟!
بدون فکر به بعدش صفحه گوشی رو لمس کردم که تماس وصل شد
جونگ کوک گفت : لی یان
با شنیدن صداش اشکم در اومد آروم با صدای گرفته ای گفتم : جونگ کوک
با شنیدن صدام چند لحظه مکث کرد اما بدون هیچ تعجبی گفت : به به خانم کیم چه عجب گذاشتی رفتی فکر کردی به همین راحتیا میتونی از دست جئون جونگ کوک فرار کنی ؟
دوباره همون لحن سرد و خشنش آروم گفتم : من فرار...فرار نکردم
اعصبی گفت : فرار نکردی ؟ پس با رفتنت چیو میخواستی ثابت کنی ؟ هوم ؟ فکر کردی من از کاری تو گذشته کردم پشیمون میشم ؟ فکر کردی با رفتنت چه بلایی سره منه دیوونه میاد
داشت با تک تک جمله هاش دلم رو میسوزوند با صدای لرزونم گفتم : اینطوری... اینطوری برای هر دوتامون..خوبه
ایندفعه با صدای آرومتر گفت : تو به من میگی چی خوبه چی بد ؟ هر طور شده پیدات میکنم حتی اگر رفته باشی زیرزمین بازم پیدات میکنم ا/ت
گفت و قطع کرد گریه هام شدت گرفت دستام رو گذاشتم جلوی دهنم تا صدام در نیاد آخه چقدر بدبخت بودم
از زبان جونگ کوک
قطع کردم اما پشیمون شدم چون بعده چند روز صداش رو شنیدم..
صداش نشون میداد حالش خوب نیست پس چرا چرا؟
لعنت به این زندگیه سیاه من که همیشه باهام لج بوده
گوشی رو پرت کردم روی میز با مشت های پی در پی کوبیدم روی آینه کاری های روی دیوار اتاق با هر مشت لعنتی به خودم میفرستادم
جونگ کوک نیومده چون اگر اینجا بود مطمئنم سر به تنم نمیزاشت.
تهیونگ و جیسان متوجهم شدن و برگشتن سمتم هر دو برام قیافه گرفته بودن
لی یان با خوش رویی سلام صبح بخیری گفت بهم
رفتم نزدیکشون و با یه سلام سرد و بی روح بهشون نشستم تهیونگ شاکی گفت : اینجا خوش میگذره؟
در عین حال شاخ درآوردم با حرفش مگه تقصیره من بود اینا !
گفتم : چه خوش گذشتنی؟
تهیونگ ادامه داد : جونگ کوک اعصبیه هر لحظه مثل آتشفشان منفجر و لبریز میشه الآنم با کاری که کردی چیزی رو از پیش نبردی که هیچ شرایط رو بدتر هم کردی
منم دیگه حدی داشتم این چند روز مانع گریه کردنم شدم مانع سردرد و حسم به اطراف شدم بسه دیگه
بلند شدم و گفتم : شما همتون منو مقصر میدونید مگه نه ؟ فکر میکنید تقصیره منه ؟ شما هم همتای جونگ کوک کمتر از اون گناهی ندارید شما میدونستین و لب باز نکردین و چیزی بهم نگفتین الان اومدین از اعصبانیت جونگ کوک برام میگین اصلا میدونید وضعیت روحی و روانی من در چه حالیه ؟ ها اصلا میدونید..آییی...آه
دستم رو گذاشتم روی سینم و تا حد امکان فشارش دادم بازم به خودم فشار آورده بودم که وضعیتم شده بود این با سرفه های پی در پی که باعث میشد طعم خون هایی که از طریق ریه هام بالا میان رو حس کنم خیلی اعذاب آور بود برام.
همشون با هول و وَلا بالا سرم بودن و با صدا های بلند حرف میزدن ولی من انگار هیچی نمیشنیدم
زانو هام سست شدن افتادم روی زمین لی یان فوراً نشست کنارم و پلاستیک رو گرفت جلوم تا نفس بکشم داخلش با لرز نفسام دست لی یان رو فشار میدادم و تهیونگ هم هی میگفت دم بازدم
نفسم برگشت اما نه به اون منظمی تهیونگ که لکه های خون رو توی پلاستیک دید گفت : تو بازم خون سرفه میکنی نکنه..قرصات رو مصرف نمیکنی مگه نه ؟ ا/ت با خودت داری چیکار میکنی ؟ ها
لی یان بغلم کرد و با داد روبه تهیونگ گفت : بسه بس کنید دیگه همش باعث خرابی حالش میشین
خیلی بی جون و بی حال بودم الان دلم میخواست جای بغل لی یان تو بغل جونگ کوک باشم اما افسوس...
لی یان بردم سمت اتاقم
روی تخت دراز کشیدم که گفت : من میرم واست یه مسکن بیارم از جات بلند نشو
لی یان رفت و بعده چند ثانیه صدای گوشیش که کناره تخت پیشه چراغ خواب بود در اومد
گوشی برداشتم تا اگر جانگ شین بود جواب بدم اما با دیدن اسم جونگ کوک کوپ کردم ؟ شوکه شدم
خیلی دلم واسش تنگ شده بود هم اونو هم خودمو ازمون محروم کردم حداقل میتونم صداش رو بشنوم نمیتونستم؟!
بدون فکر به بعدش صفحه گوشی رو لمس کردم که تماس وصل شد
جونگ کوک گفت : لی یان
با شنیدن صداش اشکم در اومد آروم با صدای گرفته ای گفتم : جونگ کوک
با شنیدن صدام چند لحظه مکث کرد اما بدون هیچ تعجبی گفت : به به خانم کیم چه عجب گذاشتی رفتی فکر کردی به همین راحتیا میتونی از دست جئون جونگ کوک فرار کنی ؟
دوباره همون لحن سرد و خشنش آروم گفتم : من فرار...فرار نکردم
اعصبی گفت : فرار نکردی ؟ پس با رفتنت چیو میخواستی ثابت کنی ؟ هوم ؟ فکر کردی من از کاری تو گذشته کردم پشیمون میشم ؟ فکر کردی با رفتنت چه بلایی سره منه دیوونه میاد
داشت با تک تک جمله هاش دلم رو میسوزوند با صدای لرزونم گفتم : اینطوری... اینطوری برای هر دوتامون..خوبه
ایندفعه با صدای آرومتر گفت : تو به من میگی چی خوبه چی بد ؟ هر طور شده پیدات میکنم حتی اگر رفته باشی زیرزمین بازم پیدات میکنم ا/ت
گفت و قطع کرد گریه هام شدت گرفت دستام رو گذاشتم جلوی دهنم تا صدام در نیاد آخه چقدر بدبخت بودم
از زبان جونگ کوک
قطع کردم اما پشیمون شدم چون بعده چند روز صداش رو شنیدم..
صداش نشون میداد حالش خوب نیست پس چرا چرا؟
لعنت به این زندگیه سیاه من که همیشه باهام لج بوده
گوشی رو پرت کردم روی میز با مشت های پی در پی کوبیدم روی آینه کاری های روی دیوار اتاق با هر مشت لعنتی به خودم میفرستادم
۲۰۸.۹k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.