پارت ۵۹
پرش زمانی به روزی که ا.ت رفت بیمارستان بزاد : ( جررررر همون زایمان کنه )
( راستی براتون بگم که ا.ت و کوک بعد از یک هفته که خبر حاملگی ا.ت رو فهمیدن ازدواج کردن و الان این دوتا زوج هستن و به خانواده هاشون هم گفتن و همه خبر دارن و با این موضوع خیلی قشنگ کنار آمدن و قبول کردن . کوک هم توی سوشال مدیا همهی جریان رو به فن هاش گفت و همه هم موافقت کردن و کلی استقبال کردن)
اوت رو بیهوش کردن و بردن اتاق عمل .
کوک ویو:
ا.ت رو بردن اتاق عمل . تو این مدت به مامانش اینا و مامانم اینا گفته بودیم که بیان . خلاصه الان من و هیونگا و مامان و بابای اوت و مامان و بابای من و نونا ها الان پشت در اتاق عمل بودیم .
بعد از یکی دو ساعت ا.ت رو به بخش منتقل کردن ( توجه به هوش آمده)
ا.ت ویو:
وقتی به هوش آمدم دیدم توی اتاق سفیدم و نور مستقیما داره میخوره به چشمام که باعث شد دوباره چشمام رو ببندم و باز کنم. وقتی چشمم رو کامل باز کردم یهو چشمم خورد به پنجره ی اتاق که دیدم یا ابالفضل ۱۷ نفر با هم کله هاشون رو چسبوندن به شیشه.
که تا دیدن من به هوش آمدم مثل چی در رو باز کردم و حمله کردن داخل که یهو پرستار آمد و همه رو بیرون کرد و گفت : فقط یک نفر میتونه بره داخل.
خلاصه همه رفتن بیرون و کوک مونده پیشم. آمد بغلم کرد و گفت : ا.ت بیبیییی حالت خوبه؟
ا.ت: اره کوک چرا خوب نباشم.....کوک دخترم کو؟
که همون لحظه در باز شد و پرستار آمد داخل و یونجی ( اسم دخترشون ) رو گذاشت توی بغلم و رفت
کوک: واااای خداااا ببینمش. عررر چه کیوت و کوچولوعهههه
ا.ت: عررر خداااا ا...الان واقعا این بچه ی منه؟ جیییغ خدا تو چه خوشگلیییی . کوک شبیه تو شده
کوک: نه شبیه تو شده .
ا.ت: نه بابا کپی خودته.
کوک: نه نگاش کن مثل خودته
(و این داستان ادامه دارد ....)
پرش زمانی به دوسال بعد ( میدونم خیلی یهو رفتم جلو ولی خب قرارها باحال بشه .)
ا.ت ویو: داشتیم آماده میشدیم که بریم خونه ی مامانم اینا . لباسم رو پوشیده بودم ( پارت بعد لباس کوک و یونجی و ا.ت رو میذارم ) داشتم آرایش میکردم که متوجه شدم پالت سایم و رژ لب کالباسیم نیستن . حتما کار این یونجی پدصگه( عه عه چیکار باباش داری عنتر؟....)
رفتم توی اتاق یونجی که دیدم مستر جئون تیپ زده وایساده جلوی یونیح داره براش رژ میزنه. جرررر
ا.ت: کوک...کوووک.
کوک: ها؟
ا.ت: آخه برای بچهی دوساله رژ لب و سالیه میزنن؟
کوک: دوست دارم
ا.ت: هووووف از دست تو
پرش زمانی به خونهی مامان و بابای اوت موقع شام :
ا.ت ویو:
داشتیم شام میخوردیم . هعییی نوشانچبه میخوام تشنمه . ولی خب اون سر میزه. هعی بذار بگم کوک بهم بدتش. میخواستم صداش کنم که یهو از دهنم در رفت گفتم : ددی ( خاک باغچه های بیگ هیت با قلوه سنگاش تو سرت ) کوک و بابای ا.ت همزمان : بله؟
ا.ت: امممم .....کوک.
کوک: جانم بیبی؟!.... مگه با من نبودی؟
منم برای اینکه یکم حرصش رو در بیارم گفتم : نه با بابام بودم ( نیشخند ) بابا اون نوشابه رو میدی بی زحمت؟!....
باباش : اره دخترم بیا.
ا.ت: مرسی
کوک:( در گوش ا.ت) که با بابام بودم ها؟ ....یه ددی شب نشونت بدم.......
( راستی براتون بگم که ا.ت و کوک بعد از یک هفته که خبر حاملگی ا.ت رو فهمیدن ازدواج کردن و الان این دوتا زوج هستن و به خانواده هاشون هم گفتن و همه خبر دارن و با این موضوع خیلی قشنگ کنار آمدن و قبول کردن . کوک هم توی سوشال مدیا همهی جریان رو به فن هاش گفت و همه هم موافقت کردن و کلی استقبال کردن)
اوت رو بیهوش کردن و بردن اتاق عمل .
کوک ویو:
ا.ت رو بردن اتاق عمل . تو این مدت به مامانش اینا و مامانم اینا گفته بودیم که بیان . خلاصه الان من و هیونگا و مامان و بابای اوت و مامان و بابای من و نونا ها الان پشت در اتاق عمل بودیم .
بعد از یکی دو ساعت ا.ت رو به بخش منتقل کردن ( توجه به هوش آمده)
ا.ت ویو:
وقتی به هوش آمدم دیدم توی اتاق سفیدم و نور مستقیما داره میخوره به چشمام که باعث شد دوباره چشمام رو ببندم و باز کنم. وقتی چشمم رو کامل باز کردم یهو چشمم خورد به پنجره ی اتاق که دیدم یا ابالفضل ۱۷ نفر با هم کله هاشون رو چسبوندن به شیشه.
که تا دیدن من به هوش آمدم مثل چی در رو باز کردم و حمله کردن داخل که یهو پرستار آمد و همه رو بیرون کرد و گفت : فقط یک نفر میتونه بره داخل.
خلاصه همه رفتن بیرون و کوک مونده پیشم. آمد بغلم کرد و گفت : ا.ت بیبیییی حالت خوبه؟
ا.ت: اره کوک چرا خوب نباشم.....کوک دخترم کو؟
که همون لحظه در باز شد و پرستار آمد داخل و یونجی ( اسم دخترشون ) رو گذاشت توی بغلم و رفت
کوک: واااای خداااا ببینمش. عررر چه کیوت و کوچولوعهههه
ا.ت: عررر خداااا ا...الان واقعا این بچه ی منه؟ جیییغ خدا تو چه خوشگلیییی . کوک شبیه تو شده
کوک: نه شبیه تو شده .
ا.ت: نه بابا کپی خودته.
کوک: نه نگاش کن مثل خودته
(و این داستان ادامه دارد ....)
پرش زمانی به دوسال بعد ( میدونم خیلی یهو رفتم جلو ولی خب قرارها باحال بشه .)
ا.ت ویو: داشتیم آماده میشدیم که بریم خونه ی مامانم اینا . لباسم رو پوشیده بودم ( پارت بعد لباس کوک و یونجی و ا.ت رو میذارم ) داشتم آرایش میکردم که متوجه شدم پالت سایم و رژ لب کالباسیم نیستن . حتما کار این یونجی پدصگه( عه عه چیکار باباش داری عنتر؟....)
رفتم توی اتاق یونجی که دیدم مستر جئون تیپ زده وایساده جلوی یونیح داره براش رژ میزنه. جرررر
ا.ت: کوک...کوووک.
کوک: ها؟
ا.ت: آخه برای بچهی دوساله رژ لب و سالیه میزنن؟
کوک: دوست دارم
ا.ت: هووووف از دست تو
پرش زمانی به خونهی مامان و بابای اوت موقع شام :
ا.ت ویو:
داشتیم شام میخوردیم . هعییی نوشانچبه میخوام تشنمه . ولی خب اون سر میزه. هعی بذار بگم کوک بهم بدتش. میخواستم صداش کنم که یهو از دهنم در رفت گفتم : ددی ( خاک باغچه های بیگ هیت با قلوه سنگاش تو سرت ) کوک و بابای ا.ت همزمان : بله؟
ا.ت: امممم .....کوک.
کوک: جانم بیبی؟!.... مگه با من نبودی؟
منم برای اینکه یکم حرصش رو در بیارم گفتم : نه با بابام بودم ( نیشخند ) بابا اون نوشابه رو میدی بی زحمت؟!....
باباش : اره دخترم بیا.
ا.ت: مرسی
کوک:( در گوش ا.ت) که با بابام بودم ها؟ ....یه ددی شب نشونت بدم.......
۷.۹k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.