روزی روزگاری عشق ... part 46 ... فصل 2 ... آخر
همین طور که بحث میکردن بابای جانگ می میخندید
دختر کوچولو از صدای خنده بیدار شد
سمت صدا که رفت اروم و بی سر و صدا همون جا وایساد با دیدن خنده ی پدر بزرگش لبخند بزرگی روی لب هاش نشست
بعد از چند سال دوباره بابا بزرگش خوشحال بود
لی : اوو لونا بیدار شدی ؟ ... بیا اینجا ... ببین بابات چطوری میخواد مامانتو خر کنه
جانگ می : من خر نمیشم ... تازه بابا جلوی بچه این چیزا رو نگو * عصبی
تهیونگ : باشه بابا فهمیدم تو هم بچه داری ... منم بچه دارم
جانگ می : به غیر از من ... یکی دیگه رو هم حامله کردی ؟ * بغض
تهیونگ : نه اسکل لونا رو میگم * خنده
جانگ می: اها
لونا : مامانی ... شجولی حامیلی شودی ؟
جانگ می : عام چیز ... خب چجوری بگم
تهیونگ : دعا کردیم نینی دار بشیم ... بعد لک لکا اومدن یه نینی گذاشتن داخل شکم مامانت ... مامانت حامله شد ... بعد ۹ ماهم تو به دنیا اومدی
لونا : شجولی لاکی لکا نینی گذاشتن تو دلش؟
تهیونگ : نمی دونم من خواب بودم از مامانت بپرس
جانگ می : نگاه به من نکن من خودم زود تر از بابات خوابم برد
لی : از خنده داره میمیره*
لونا : اها اشجالی نداله بعد گودم بیدال میمونم میبینم ... بعد من بلم دوعا تونم ... نینی دال میشم ؟
تهیونگ : نمیدونم ... بستگی به دعات داره
لونا : خب شوما شجولی دوعا کلدید؟ ... بابایی نموشه بیای به منم دوعا آد بدی ؟
تهیونگ : نه... هنوز برات زوده
لونا : پش تی آد میگیلم؟
تهیونگ : بزرگ شدی شوهرت بهت یاد میده
لونا : بعد شوهلم اژ توجا آد گلفته؟
تهیونگ : نمیدونم ... اون دیگه شوهر توعه ... شوهر من که نیس
همین طور که پدر و دختر داشتن در مورد بچه حرف میزدن جانگ می و باباش از خنده دل درد گرفته بودن
دختر کوچولو که از دیدن خنده ی واقعی روی لب های مامانش خوشحال بود
لبخندی تحویلش داد که
جانگ می : لونا هنوزم باهام قهری و ازم بدت میاد ؟
لونا : نه
جانگ می : مطمئن باشم ؟
لونا : اوهوم ... مامانی ممنون که با بابا دوعا کلدید ... و بابایی شود بابای من * لبخند
لی : خنده بلند *
تهیونگ : پوزخند *
جانگ می : شکه *
تهیونگ : خب کی میاد بغل من ؟
لی : من
و این گونه هر روزشون با شوخی و خنده گذشت
پایان
میدونم چرت شد
حالم خوب نیست
و واقعا متاسفم که آنقدر چرت تموم کردم و نوشتم
دختر کوچولو از صدای خنده بیدار شد
سمت صدا که رفت اروم و بی سر و صدا همون جا وایساد با دیدن خنده ی پدر بزرگش لبخند بزرگی روی لب هاش نشست
بعد از چند سال دوباره بابا بزرگش خوشحال بود
لی : اوو لونا بیدار شدی ؟ ... بیا اینجا ... ببین بابات چطوری میخواد مامانتو خر کنه
جانگ می : من خر نمیشم ... تازه بابا جلوی بچه این چیزا رو نگو * عصبی
تهیونگ : باشه بابا فهمیدم تو هم بچه داری ... منم بچه دارم
جانگ می : به غیر از من ... یکی دیگه رو هم حامله کردی ؟ * بغض
تهیونگ : نه اسکل لونا رو میگم * خنده
جانگ می: اها
لونا : مامانی ... شجولی حامیلی شودی ؟
جانگ می : عام چیز ... خب چجوری بگم
تهیونگ : دعا کردیم نینی دار بشیم ... بعد لک لکا اومدن یه نینی گذاشتن داخل شکم مامانت ... مامانت حامله شد ... بعد ۹ ماهم تو به دنیا اومدی
لونا : شجولی لاکی لکا نینی گذاشتن تو دلش؟
تهیونگ : نمی دونم من خواب بودم از مامانت بپرس
جانگ می : نگاه به من نکن من خودم زود تر از بابات خوابم برد
لی : از خنده داره میمیره*
لونا : اها اشجالی نداله بعد گودم بیدال میمونم میبینم ... بعد من بلم دوعا تونم ... نینی دال میشم ؟
تهیونگ : نمیدونم ... بستگی به دعات داره
لونا : خب شوما شجولی دوعا کلدید؟ ... بابایی نموشه بیای به منم دوعا آد بدی ؟
تهیونگ : نه... هنوز برات زوده
لونا : پش تی آد میگیلم؟
تهیونگ : بزرگ شدی شوهرت بهت یاد میده
لونا : بعد شوهلم اژ توجا آد گلفته؟
تهیونگ : نمیدونم ... اون دیگه شوهر توعه ... شوهر من که نیس
همین طور که پدر و دختر داشتن در مورد بچه حرف میزدن جانگ می و باباش از خنده دل درد گرفته بودن
دختر کوچولو که از دیدن خنده ی واقعی روی لب های مامانش خوشحال بود
لبخندی تحویلش داد که
جانگ می : لونا هنوزم باهام قهری و ازم بدت میاد ؟
لونا : نه
جانگ می : مطمئن باشم ؟
لونا : اوهوم ... مامانی ممنون که با بابا دوعا کلدید ... و بابایی شود بابای من * لبخند
لی : خنده بلند *
تهیونگ : پوزخند *
جانگ می : شکه *
تهیونگ : خب کی میاد بغل من ؟
لی : من
و این گونه هر روزشون با شوخی و خنده گذشت
پایان
میدونم چرت شد
حالم خوب نیست
و واقعا متاسفم که آنقدر چرت تموم کردم و نوشتم
۱۴.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.