Gate of hope &19
ویو یویی
با تلپورت شدن به خونه چشامو گشودم احساس راحتی که میکردم فشار آوردن به دستای هیونجین سر آورد..
یویی:میتونی چشاتو بازکنی..
هیونجین چشاشو بلافاصله باز کرد و به یویی خیره شد
هیونجین که از قیافه یویی میتونست درک کنه الان تو چه وضیعت بدی قرار داره کمی خودشو نزدیکترش کرد
یویی با این حرکت هیونجین بغض کرد و گفت:ببخشید تو وضیعت بدی قرارت دادم!
از هیونجین فاصله گرفت و رفت سمت پنجره ها شروع کرد به محافظ گذاشتن بهشون و آخر سر که میخواست بره سمت در هیونجین محکم دست یویی رو گرفت و مانع کارش شد..
هیونجین:یویی تو حالت خوبه؟
یویی خندید و با بغض ادامه داد:به خودم آسیب بزنه اشکالی نداره ولی من نمیتونم بذارم به تو هم آسیب بزنه!
دستشو درآورد و رفت سمت درو بهش محافظ بست..(با قدرتش)
برگشت سمت هیونجین و گفت:بیا امشب کلا نخوابیم ممکنه دوباره سراغم بیاد و به تو آسیب بزنه!
هیونجین:هر جور میخوای..
هیونجین رفت سمت آشبز خونه که یویی هم رفت سمت مبل و نشست..
که هیونجین هم با قهوه برگشت نشست پیش یویی و تلوزیونو روشن کرد..
هیونجین قهوه رو رو داد به یویی که یویی خندید و با لبخندش دوباره دل هیونجینو لرزوند!
هیونجین که خیره نگاه یویی بود
یویی خندید و گفت:بگو میخوای چی بگی؟
هیونجینم با خنده یویی خندیدو گفت:هیچ و سرشو برگردوند سمت تلوزیون و هردو تو سکوت به تلوزیون نگاه کردن..
ساعت ۱ شد ۲ شد ۳ شد ۴ شد هیونجین رو مبل خوابش برده بود یویی خندید هیونجینو درازش کرد و روش پتو انداخت چون خودش نباید میخوابید رفت که دوباره قهوه ای بخورد..
که یهو یکی از پشت محکم به سرش چیزی زد و خاموشی...!
با تلپورت شدن به خونه چشامو گشودم احساس راحتی که میکردم فشار آوردن به دستای هیونجین سر آورد..
یویی:میتونی چشاتو بازکنی..
هیونجین چشاشو بلافاصله باز کرد و به یویی خیره شد
هیونجین که از قیافه یویی میتونست درک کنه الان تو چه وضیعت بدی قرار داره کمی خودشو نزدیکترش کرد
یویی با این حرکت هیونجین بغض کرد و گفت:ببخشید تو وضیعت بدی قرارت دادم!
از هیونجین فاصله گرفت و رفت سمت پنجره ها شروع کرد به محافظ گذاشتن بهشون و آخر سر که میخواست بره سمت در هیونجین محکم دست یویی رو گرفت و مانع کارش شد..
هیونجین:یویی تو حالت خوبه؟
یویی خندید و با بغض ادامه داد:به خودم آسیب بزنه اشکالی نداره ولی من نمیتونم بذارم به تو هم آسیب بزنه!
دستشو درآورد و رفت سمت درو بهش محافظ بست..(با قدرتش)
برگشت سمت هیونجین و گفت:بیا امشب کلا نخوابیم ممکنه دوباره سراغم بیاد و به تو آسیب بزنه!
هیونجین:هر جور میخوای..
هیونجین رفت سمت آشبز خونه که یویی هم رفت سمت مبل و نشست..
که هیونجین هم با قهوه برگشت نشست پیش یویی و تلوزیونو روشن کرد..
هیونجین قهوه رو رو داد به یویی که یویی خندید و با لبخندش دوباره دل هیونجینو لرزوند!
هیونجین که خیره نگاه یویی بود
یویی خندید و گفت:بگو میخوای چی بگی؟
هیونجینم با خنده یویی خندیدو گفت:هیچ و سرشو برگردوند سمت تلوزیون و هردو تو سکوت به تلوزیون نگاه کردن..
ساعت ۱ شد ۲ شد ۳ شد ۴ شد هیونجین رو مبل خوابش برده بود یویی خندید هیونجینو درازش کرد و روش پتو انداخت چون خودش نباید میخوابید رفت که دوباره قهوه ای بخورد..
که یهو یکی از پشت محکم به سرش چیزی زد و خاموشی...!
۱۳.۹k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.