رفته بودم واسه گِلِگی!
رفته بودم واسه گِلِگی!
میخواستم از خودش به خودش شکایت کنم، به خاطر همه ی بدقولیاش، برای همه ی حواسش نبودناش، نبودناش. میخواستم دلخوریامو سرش داد بزنم و برم...
تا نگاهش بهم افتاد، چشماش خندید انگار. دستمو گرفت و بی حرف دنبال خودش کشوندم تا اتاقش و پشت سرش درو بست و تکیه داد به درو محکم کشیدم توی بغلش و عمیق نفس کشید از روی روسری موهامو.
حتی از صدای نفساشم میتونستم بفهمم خیلی خسته ست.
مردد زمزمه کردم:
- خوبی؟!
همه چی روبراهه؟!
گونه شو چسبوند به سرم و خندید
+ آره خاتون! هم من خوبم، هم همه چی روبراهه...
یکم فقط کارامون ریخته بهم و حساب کتابا با هم نمیخونه و مشکل داریم با مشتریا و رقیبامون دارن همه سعیشونو میکنن که زمینمون بزنن توی این اوضاع آشفته ی بازارِ خرید و فروش و یه عالمه بدهکاریی که باد کرده رو دستمون!
خشکم زد. با زحمت خودمو از بغلش کشیدم بیرون و خیره شدم به قیافه ی خونسردش. وحشت کرده بودم.
- تو به این میگی روبراه؟! رو به کدوم راهی؟! جهنم؟!
خندید، خسته. بازومو گرفت و کشوندم سمت خودش و محکم تر بغلم کرد
- راستش تا قبل اینکه بیای بدجور پریشون بودم. ولی تا دیدمت یادم افتاد هنوز آرامش بزرگتری دارم.
همین که با همیم، همین که پاشدی با توپ پر اومدی اینجا که گلایه کنی از عاشقت، همین که نگرانمی، همین که میتونم بغلت کنم و بو بکشم عطر بهارنارنج موهاتو، همین که هرچیم که بشه و نشه بازم دارمت و داریم همو، یعنی همه چی بیشتر از اونی که باید رو به همون راهیه که باشه. رو به عشق، آینده، زندگی. رو به تو...
اصلا میدونی چیه؟! جهنمم با تو خوبه، روضه ی رضوانه انگار!
لبمو گاز گرفتم که نبینه خنده ی ذوق مرگمو! طپش قلبم انگار کل اتاقو پر کرده بود. کی گفته مردا دلبری بلد نیستن؟! دلبرتر از مرد من بود مگه اون لحظه؟! نبود بخدا!
سعی کردم قایم کنم لرزش صدامو.
- کمکی از دست من برمیاد؟!
حلقه ی دستشو دورم محکمتر کرد
+ چرا برنمیاد عزیزم!
عشقت، بودنت، آرامش حضورت، امیدی که نگاهت بهم میده، بزرگترین کمکه برای حال و روزِ این روزام...
گرمای لباش نشست رو سرم از روی روسری، گرمم شد.
- میدونی یجورایی این لبخندای یواشکیِ خانومانهت یادم میندازه که هیچ مشکلی همیشگی نیست ولی عشقمون همیشگیه، پس میشه با بدتر از ایناشم کنار اومد وقتی دستت توو دستمه.
لبخند زدم، به پهنای ۳۲ تا دندونم!
از صداش لبخندش معلوم بود.
- حالا چرا حرف نمیزنی! مگه نیومده بودی دعوا و گیس و گیس کشی و قهرکشون؟!
راست میگفت. یجوری دلبری کرده بود با کلام و رفتارش که یادم بره واسه چی اومده بودم و اونجوری با دلِ امن پهن شده بودم توو بغلش.
بلند زدم زیر خنده، خندید از خنده م...
خدا هم گمونم خندید از خنده هامون.
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
میخواستم از خودش به خودش شکایت کنم، به خاطر همه ی بدقولیاش، برای همه ی حواسش نبودناش، نبودناش. میخواستم دلخوریامو سرش داد بزنم و برم...
تا نگاهش بهم افتاد، چشماش خندید انگار. دستمو گرفت و بی حرف دنبال خودش کشوندم تا اتاقش و پشت سرش درو بست و تکیه داد به درو محکم کشیدم توی بغلش و عمیق نفس کشید از روی روسری موهامو.
حتی از صدای نفساشم میتونستم بفهمم خیلی خسته ست.
مردد زمزمه کردم:
- خوبی؟!
همه چی روبراهه؟!
گونه شو چسبوند به سرم و خندید
+ آره خاتون! هم من خوبم، هم همه چی روبراهه...
یکم فقط کارامون ریخته بهم و حساب کتابا با هم نمیخونه و مشکل داریم با مشتریا و رقیبامون دارن همه سعیشونو میکنن که زمینمون بزنن توی این اوضاع آشفته ی بازارِ خرید و فروش و یه عالمه بدهکاریی که باد کرده رو دستمون!
خشکم زد. با زحمت خودمو از بغلش کشیدم بیرون و خیره شدم به قیافه ی خونسردش. وحشت کرده بودم.
- تو به این میگی روبراه؟! رو به کدوم راهی؟! جهنم؟!
خندید، خسته. بازومو گرفت و کشوندم سمت خودش و محکم تر بغلم کرد
- راستش تا قبل اینکه بیای بدجور پریشون بودم. ولی تا دیدمت یادم افتاد هنوز آرامش بزرگتری دارم.
همین که با همیم، همین که پاشدی با توپ پر اومدی اینجا که گلایه کنی از عاشقت، همین که نگرانمی، همین که میتونم بغلت کنم و بو بکشم عطر بهارنارنج موهاتو، همین که هرچیم که بشه و نشه بازم دارمت و داریم همو، یعنی همه چی بیشتر از اونی که باید رو به همون راهیه که باشه. رو به عشق، آینده، زندگی. رو به تو...
اصلا میدونی چیه؟! جهنمم با تو خوبه، روضه ی رضوانه انگار!
لبمو گاز گرفتم که نبینه خنده ی ذوق مرگمو! طپش قلبم انگار کل اتاقو پر کرده بود. کی گفته مردا دلبری بلد نیستن؟! دلبرتر از مرد من بود مگه اون لحظه؟! نبود بخدا!
سعی کردم قایم کنم لرزش صدامو.
- کمکی از دست من برمیاد؟!
حلقه ی دستشو دورم محکمتر کرد
+ چرا برنمیاد عزیزم!
عشقت، بودنت، آرامش حضورت، امیدی که نگاهت بهم میده، بزرگترین کمکه برای حال و روزِ این روزام...
گرمای لباش نشست رو سرم از روی روسری، گرمم شد.
- میدونی یجورایی این لبخندای یواشکیِ خانومانهت یادم میندازه که هیچ مشکلی همیشگی نیست ولی عشقمون همیشگیه، پس میشه با بدتر از ایناشم کنار اومد وقتی دستت توو دستمه.
لبخند زدم، به پهنای ۳۲ تا دندونم!
از صداش لبخندش معلوم بود.
- حالا چرا حرف نمیزنی! مگه نیومده بودی دعوا و گیس و گیس کشی و قهرکشون؟!
راست میگفت. یجوری دلبری کرده بود با کلام و رفتارش که یادم بره واسه چی اومده بودم و اونجوری با دلِ امن پهن شده بودم توو بغلش.
بلند زدم زیر خنده، خندید از خنده م...
خدا هم گمونم خندید از خنده هامون.
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
۲.۸k
۰۸ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.