خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت بیست و یکم:
ساعت 1:36 شب:
نارا: بیا تروخدا یکم از این کیکه بخور...بخدا رنگت خیلی زرد شده"
ا.ت درحالی که داشت اشکش رو پاک میکرد گفت"نمیخوام"
نارا: چرا گریه میکنی اینقد..خداروشکر هم خودت خوبی هم بچه
ا.ت مکث کوتاهی کرد و گفت" حالش خوبه؟"
نارا: اره نگران نباش..
در باز شد نامجون اومد داخل...سلام کرد و پیشونی ا.ت رو بوسید....ولی ا.ت با چشمای پر اشک و طلبکارانه بهش خیره شده بود
نامجون: چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
ا.ت: ازت انتظار نداشتم بزنیش
نامجون نگاه ترسناکی به نارا کرد و بهش گفت: نتونستی دهن لقتو ببندی نه؟!"
نارا: این چه طرز حرف زدنه هاا؟
نامجون سرشو به علامت "برو بابا" حرکت داد..
ا.ت: بدجور اسیب دیده؟
نامجون: چرا اینقد داری طرفشو میگیری هااا؟...یه نگاه به سر و وضعت بنداز...کی تورو به این وضع انداخت؟...معلومه! همونی که الان مثله سگ نگرانشی!"
نامجون با چهره فوق عصبی از اتاق خارج شد ا.ت یه چهره ی پشیمون به خودش گرفت...نارا شونه ی ا.ت رو ماساژ داد و گذاشت با گریه خودشو خالی کنه
جونگکوک:
درحالی که داشت پیشونیش رو ماساژ میداد با صدای در روش رو به طرف در برگردوند...نامجون در و باز کرد اومد داخل...جونگکوک دیگه ترسی ازش نداشت...از نظر خودش هرچقد ازش خودت میخورد لیاقتش بود...نامجون نشست رو صندلی کنار تخت و گفت"ا.ت از بچگی دل نازکی داشت..زود گریش میگرفت...کنترلی توی احساساتش نداشت..وقتی یکیو دوست داشت تا وقتی که از حال خوبش با خبر نمیشد اروم نمیگرفت...حتی از خوردن غذا هم زده میشد...دقیقا مثل همین الان...که داره واسه ی تو مثه چی اشک میریزه...حالا چرا؟..چون دوستت داره نامرد!...ا.ت دوستت داره اینو بفهمم...حق نداشتی اذیتش کنی جئون!"
جونگکوک: من حواسم نبود...
نامجون: حواست نبود که داری اذیتش میکنی؟؟؟!!!
جونگکوک مکث طولانی ای کرد..نگاهشو به نامجون داد و گفت"حواسم نبود که چقدر دوسش دارم!"
"کامنت بزارید تا ددی انرژی بگیره پارت بعد و بنویسه"
پارت بیست و یکم:
ساعت 1:36 شب:
نارا: بیا تروخدا یکم از این کیکه بخور...بخدا رنگت خیلی زرد شده"
ا.ت درحالی که داشت اشکش رو پاک میکرد گفت"نمیخوام"
نارا: چرا گریه میکنی اینقد..خداروشکر هم خودت خوبی هم بچه
ا.ت مکث کوتاهی کرد و گفت" حالش خوبه؟"
نارا: اره نگران نباش..
در باز شد نامجون اومد داخل...سلام کرد و پیشونی ا.ت رو بوسید....ولی ا.ت با چشمای پر اشک و طلبکارانه بهش خیره شده بود
نامجون: چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
ا.ت: ازت انتظار نداشتم بزنیش
نامجون نگاه ترسناکی به نارا کرد و بهش گفت: نتونستی دهن لقتو ببندی نه؟!"
نارا: این چه طرز حرف زدنه هاا؟
نامجون سرشو به علامت "برو بابا" حرکت داد..
ا.ت: بدجور اسیب دیده؟
نامجون: چرا اینقد داری طرفشو میگیری هااا؟...یه نگاه به سر و وضعت بنداز...کی تورو به این وضع انداخت؟...معلومه! همونی که الان مثله سگ نگرانشی!"
نامجون با چهره فوق عصبی از اتاق خارج شد ا.ت یه چهره ی پشیمون به خودش گرفت...نارا شونه ی ا.ت رو ماساژ داد و گذاشت با گریه خودشو خالی کنه
جونگکوک:
درحالی که داشت پیشونیش رو ماساژ میداد با صدای در روش رو به طرف در برگردوند...نامجون در و باز کرد اومد داخل...جونگکوک دیگه ترسی ازش نداشت...از نظر خودش هرچقد ازش خودت میخورد لیاقتش بود...نامجون نشست رو صندلی کنار تخت و گفت"ا.ت از بچگی دل نازکی داشت..زود گریش میگرفت...کنترلی توی احساساتش نداشت..وقتی یکیو دوست داشت تا وقتی که از حال خوبش با خبر نمیشد اروم نمیگرفت...حتی از خوردن غذا هم زده میشد...دقیقا مثل همین الان...که داره واسه ی تو مثه چی اشک میریزه...حالا چرا؟..چون دوستت داره نامرد!...ا.ت دوستت داره اینو بفهمم...حق نداشتی اذیتش کنی جئون!"
جونگکوک: من حواسم نبود...
نامجون: حواست نبود که داری اذیتش میکنی؟؟؟!!!
جونگکوک مکث طولانی ای کرد..نگاهشو به نامجون داد و گفت"حواسم نبود که چقدر دوسش دارم!"
"کامنت بزارید تا ددی انرژی بگیره پارت بعد و بنویسه"
۱۹.۱k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.