جه اتفاقی افتاد
جه اتفاقی افتاد
𝕻𝖆𝖗𝖙_۲۶
هواپیما داشت بلند می شد.
منم فوبیای هواپیما دارم. دستام رو محکم به صندلی فشار میدادم.
که هواپیما دیگه وایساد و اروم حرکت کرد. ی نفس راحت کشیدم. داشتم دنبال اب میگشتم که یهو یکی که کنارم بود صدام زد.
جنگکوک: خانم جئون؟!
ا/ت: ببخشید شما اسم منو از کجا میدونید؟!
جنگوک: خانم جئون منم جنگکوک
یکی از کارمند های شرکتتون یادتون نمیاد؟!
ا/ت: اها. جنگکوک. حالت خوبه؟!
جنگکوک: اره خوبم.
ا/ت: ی لحظه صبر کن تو الان کره چیکار میکنی،مگه الان نباید ایتالیا باشی؟!
(نکته: ا/ت ی شرکت تو ایتالیا داره)
جنگکوک: داستانش طولانیه.
راستش مامان بزرگم که داخل کره بود حالش بد شد. بعد امدم کره. ببخشید ازتون اجازه نگرفتم. بهتون زنگ زدم که اجازه مرخصی بگیرم چند بارم زنگ زدم ولی جواب ندادید حال مامان بزرگمم خوب نبود برای همین مجبور شدم بیام.
ا/ت: او. متاسفم. الان حالشون خوبع؟!
جنگکوک؛ اره بهتر شدن.
ا/ت: خوب خوبه.
بگذریم. از شرکت چه خبر؟!
جنگکوک: خانم وضع شرکتمون افتضاح.
ا/ت: منظورت چیه؟!
خانم یکی به نام شوگا هر لحظه میاد شرکتمون و همه چیز رو میشکنه.
و میگه رئیس این شرکت کجاست من میخوام این شرکت رو با خاک یکسان کنم.
ا/ت: او. او. او. اون وقت چرا؟!
جنگکوک: نمیدونم. هرچی ازش میپرسیم نمیگه.
ا/ت: به بچه های شرکت که اسیبی نزده؟!
جنگکوک: فعلا که نه. ولی درخواست استفاع از شرکت زیاده.
ا/ت: لعنتی
چرا هیچکدومتون بهم نگفتین؟!
جنگکوک: راستش هرچه باهاتون تماس گرفتیم جواب نمیدادید.
ا/ت: واقعا متاسفم.
جنگکوک: اشکال نداره. فقط تو رو خدا نذارید شرکت رو از جنگمون در بیارن.
ا/ت: معلومه که اجاز نمیدم.
باید از روی جنازه من رد شن.
𝕻𝖆𝖗𝖙_۲۶
هواپیما داشت بلند می شد.
منم فوبیای هواپیما دارم. دستام رو محکم به صندلی فشار میدادم.
که هواپیما دیگه وایساد و اروم حرکت کرد. ی نفس راحت کشیدم. داشتم دنبال اب میگشتم که یهو یکی که کنارم بود صدام زد.
جنگکوک: خانم جئون؟!
ا/ت: ببخشید شما اسم منو از کجا میدونید؟!
جنگوک: خانم جئون منم جنگکوک
یکی از کارمند های شرکتتون یادتون نمیاد؟!
ا/ت: اها. جنگکوک. حالت خوبه؟!
جنگکوک: اره خوبم.
ا/ت: ی لحظه صبر کن تو الان کره چیکار میکنی،مگه الان نباید ایتالیا باشی؟!
(نکته: ا/ت ی شرکت تو ایتالیا داره)
جنگکوک: داستانش طولانیه.
راستش مامان بزرگم که داخل کره بود حالش بد شد. بعد امدم کره. ببخشید ازتون اجازه نگرفتم. بهتون زنگ زدم که اجازه مرخصی بگیرم چند بارم زنگ زدم ولی جواب ندادید حال مامان بزرگمم خوب نبود برای همین مجبور شدم بیام.
ا/ت: او. متاسفم. الان حالشون خوبع؟!
جنگکوک؛ اره بهتر شدن.
ا/ت: خوب خوبه.
بگذریم. از شرکت چه خبر؟!
جنگکوک: خانم وضع شرکتمون افتضاح.
ا/ت: منظورت چیه؟!
خانم یکی به نام شوگا هر لحظه میاد شرکتمون و همه چیز رو میشکنه.
و میگه رئیس این شرکت کجاست من میخوام این شرکت رو با خاک یکسان کنم.
ا/ت: او. او. او. اون وقت چرا؟!
جنگکوک: نمیدونم. هرچی ازش میپرسیم نمیگه.
ا/ت: به بچه های شرکت که اسیبی نزده؟!
جنگکوک: فعلا که نه. ولی درخواست استفاع از شرکت زیاده.
ا/ت: لعنتی
چرا هیچکدومتون بهم نگفتین؟!
جنگکوک: راستش هرچه باهاتون تماس گرفتیم جواب نمیدادید.
ا/ت: واقعا متاسفم.
جنگکوک: اشکال نداره. فقط تو رو خدا نذارید شرکت رو از جنگمون در بیارن.
ا/ت: معلومه که اجاز نمیدم.
باید از روی جنازه من رد شن.
۴۲۰
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.