(انتقام یا عشق)
پارت: ۱۱
اون شب رعد و برق شدیدی زد و بارون تندی میبارید
رعد و برق دوم هایون به قدری شوکه شد که نفهمید پریده بغل تهیونگ و تهیونگ با تعجب نگاهش میکنه
- حالت خوبه؟
- کی... من؟
- نه په من، تو رو میگم دیگه
- آها... آره آره چیزیم نیست
- از رعد و برق میترسی؟
- من و ترس؟ نه بابا اصلا مش..
رعد و برق سوم که زده شد برق ها رفت و هایون جیغ کشید و بیشتر رفت تو بغل تهیونگ:
- بله بله و ما خانومی که تا دو دقیقه پیش میگفت نمیترسم رو مشاهده میکنید
- الان وقت شوخیه؟
- من شوخی نکردم، حقیقت رو گفتم
- پسره عوض..
-مگه پلیسا هم فحش میدن؟
- روحانی های کلیسا هم فحش میدن
هایون بلند شد و چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و از توی کشو شمع برداشت و روشن کرد
تهیونگ روی تشکش نشسته بود و بهش نگاه میکرد:
-هوم، میدونی الان فقط و من و تو اینجاییم، با برق هایی که معلوم نیست کی دوباره وصل شن
هایون در حالی که آخرین شمع رو روشن میکرد بهش نگاه کرد:
-خب که چی؟
تهیونگ لباشو گاز گرفت و بدنشو یکم تکون داد
- چندش منحرف، همین الان از خونه ام گمشو بیرون
- ای بابا چته؟ بی جنبه
هایون دراز کشید رو تخت که تهیونگ هم از پشت بغلش کرد:
- اگر میترسی مشکلی ندارم کنارم بخوابی ها
- اگر دوست نداری زیر بارون بخوابی برو پایین
- اما من نباشم تو میترسی...
دو دقیقه بعد...
تهیونگ جلوی در خونه بود:
- غلط خوردم در رو باز کن، هایونا، میدونی که من چقدر بدبخت و در به درم تو رو جون ننت باز کن
هایون در رو جوری باز کرد که فقط چشمش رو میتونستی ببینی
- حقته خروس کوچولو
- به چه جرعتی به خروس من توهین میکنی؟ سایزشو ندیدی، در و باز کن تا نشونت بدم
و شروع کرد به هل دادن در:
- هی، نکن
- در رو باز کن تا نشونت بدم داری به چی توهین میکنی
هایون از نگه داشتن در دست برداشت و در رو رها کرد و تهیونگ پخش زمین شد و افتاد داخل خونه
- آخی، زیادی به قدرتت ایمان داشتی هوم؟
تهیونگ نشست و موهاشو درست کرد:
- زنیکه روانی
- چیشد؟ میخواستی نشونم بدی که چه اندازه ایه، پس چیشد؟
- که انقدر مشتاقی بیا خودت باز کن ببین
- پسر کوچولو نیاز به مامانش داره، خودش بلد نیست باز کنه...
تهیونگ هایون رو گرفت و انداختش رو تخت و خودش اومد روی او:
- دیگه هیچوقت اسم مامانم رو نیار
هایون از تغییر ناگهانی تهیونگ متعجب و وحشت زده شده بود به شدت نفس میکشید:
- خب کجا بودیم؟ میخواستم نشونت بدم که این کوچولو موچولو چه کارایی بلده هوم؟
...
اون شب رعد و برق شدیدی زد و بارون تندی میبارید
رعد و برق دوم هایون به قدری شوکه شد که نفهمید پریده بغل تهیونگ و تهیونگ با تعجب نگاهش میکنه
- حالت خوبه؟
- کی... من؟
- نه په من، تو رو میگم دیگه
- آها... آره آره چیزیم نیست
- از رعد و برق میترسی؟
- من و ترس؟ نه بابا اصلا مش..
رعد و برق سوم که زده شد برق ها رفت و هایون جیغ کشید و بیشتر رفت تو بغل تهیونگ:
- بله بله و ما خانومی که تا دو دقیقه پیش میگفت نمیترسم رو مشاهده میکنید
- الان وقت شوخیه؟
- من شوخی نکردم، حقیقت رو گفتم
- پسره عوض..
-مگه پلیسا هم فحش میدن؟
- روحانی های کلیسا هم فحش میدن
هایون بلند شد و چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و از توی کشو شمع برداشت و روشن کرد
تهیونگ روی تشکش نشسته بود و بهش نگاه میکرد:
-هوم، میدونی الان فقط و من و تو اینجاییم، با برق هایی که معلوم نیست کی دوباره وصل شن
هایون در حالی که آخرین شمع رو روشن میکرد بهش نگاه کرد:
-خب که چی؟
تهیونگ لباشو گاز گرفت و بدنشو یکم تکون داد
- چندش منحرف، همین الان از خونه ام گمشو بیرون
- ای بابا چته؟ بی جنبه
هایون دراز کشید رو تخت که تهیونگ هم از پشت بغلش کرد:
- اگر میترسی مشکلی ندارم کنارم بخوابی ها
- اگر دوست نداری زیر بارون بخوابی برو پایین
- اما من نباشم تو میترسی...
دو دقیقه بعد...
تهیونگ جلوی در خونه بود:
- غلط خوردم در رو باز کن، هایونا، میدونی که من چقدر بدبخت و در به درم تو رو جون ننت باز کن
هایون در رو جوری باز کرد که فقط چشمش رو میتونستی ببینی
- حقته خروس کوچولو
- به چه جرعتی به خروس من توهین میکنی؟ سایزشو ندیدی، در و باز کن تا نشونت بدم
و شروع کرد به هل دادن در:
- هی، نکن
- در رو باز کن تا نشونت بدم داری به چی توهین میکنی
هایون از نگه داشتن در دست برداشت و در رو رها کرد و تهیونگ پخش زمین شد و افتاد داخل خونه
- آخی، زیادی به قدرتت ایمان داشتی هوم؟
تهیونگ نشست و موهاشو درست کرد:
- زنیکه روانی
- چیشد؟ میخواستی نشونم بدی که چه اندازه ایه، پس چیشد؟
- که انقدر مشتاقی بیا خودت باز کن ببین
- پسر کوچولو نیاز به مامانش داره، خودش بلد نیست باز کنه...
تهیونگ هایون رو گرفت و انداختش رو تخت و خودش اومد روی او:
- دیگه هیچوقت اسم مامانم رو نیار
هایون از تغییر ناگهانی تهیونگ متعجب و وحشت زده شده بود به شدت نفس میکشید:
- خب کجا بودیم؟ میخواستم نشونت بدم که این کوچولو موچولو چه کارایی بلده هوم؟
...
۵۷۷
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.