پارت ۷۴
پارت ۷۴
علی خندیدو به کامران گفت
-کامی به خدا اگه دستت روت بلند شه من میدونم با تو
-مثلا چه غلطی میکنی؟
-منم زن تورو میزنم
********
از حرصی که تو صداش بود سه تاییمون زدیم زیر خنده خود علیم از خنده ما خندش گرفت در زدن و غذا ها رو اوردن اماااااااااااااا غذاها فقط سه تا بود
-خانوم حاتمی اینا چرا 3تاس؟
-پس باید چندتا باشه؟
-به نظر شما ما الان چند نفریم؟
با حرص گفت
-والا من کف دستمو و بو نکرده بودم ببینم اقای شهریاری هم هست
کامران با عصبانیت گفت
-این چه وضع حرف زدن خانوم؟سریع برین امور مالی تسویه کنید
رفتم کنار کامران و بازوشو گرفتم و گفتم
-اروم باش کامران
بعدم رو کردم طرف دختره و با لحن ارومی گفتم
-شما میتونین برین سرکارتون
دختره با التماس بهم نگاه کرد که با ارامش بهش لبخندی زدم اونم تشکرو عذرخواهی کردو رفت بیرون کامران خواست حرفی بزنه که دستشو کشیدم و نشوندمش رو مبل خودمم کنارش نشستم رو به علی و نوشین که واستاده بودن گفتم
-بشینین دیگه چرا واستادین
کامران-علی واستا الان زنگ میزنم واست غذا بیارن
-نمیخواد کامران من زیاد میل ندارم من با تو میخورم
علی و نوشینم اون دوتای دیگه رو بخورن
علی-نه بهار
نذاشتم ادامه بده و گفتم
-به خدا علی میل ندارم همین چند لقمه رم به زور میخورم بشین بخور دیگه
شروع کردیم به خوردن من و کامران باهم میخوردیم و اون دوتام غذای خودشونو چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم دست از خوردن کشیدم و تکیه دادم
کامران-چرا رفتی عقب؟
-نمیتونم دیگه بخورم
-بیخود باید زیاد بخوری
بعدم قاشقشو پر از غذا کردو گرفت جلوم
-بخوررررررررررر
با ناله گفتم
-نمیتونم کامران به خدا جا ندارم
-حالا بیا این و بخور اشتهات باز میشه
به زور اون قاشق و خوردم خواست دوباره غذا بده که دستشو گرفتم و گفتم
-بابا کامران تعارف که ندارم اگه گرسنم بود که میخوردم
دیگه اونم حرفی نزد و به خوردنش ادامه داد حدود یک ساعت دیگه اونجا موندیم و زدیم از شرکت بیرون با مشورت با کامران قرار شد بچه هارو بگیم شب بیان خونمون کباب درست کنیم تو حیاط اونام از خدا خواسته قبول کردن ازهمونجا کامران جلوی یه قصابی نگه داشت و گوشت گرفت بعد خرید خرت و پرتای زیادی رفتیم خونه رفتم بالا و لباسم و با یه تی شرت قهوه ای و گرمکن قهوه ای عوض کردم موهامم با کش بالای سرم جمع کردم شنل سفید بافتمم دورم انداختم کامرانم بعد اینکه لباساش و عوض کرد
رفت تا وسایل شام و پذیرایی و اماده کنه
۵ماه بعدمن الان دارم ماه اخرو باهمه ی سختی هاش میگذرونم حسابی تپل شدم و شکمم مثل توپ اومده جلو کامرانم این روزای اخر نمیذاره دست به سیاه و سفید بذاره که خدایی نکرده واسه شازده پسرشون اتفاقی نیفته
گفتم پسر چند ماه پیش رفتیم معلوم شد پسره بچم
علی خندیدو به کامران گفت
-کامی به خدا اگه دستت روت بلند شه من میدونم با تو
-مثلا چه غلطی میکنی؟
-منم زن تورو میزنم
********
از حرصی که تو صداش بود سه تاییمون زدیم زیر خنده خود علیم از خنده ما خندش گرفت در زدن و غذا ها رو اوردن اماااااااااااااا غذاها فقط سه تا بود
-خانوم حاتمی اینا چرا 3تاس؟
-پس باید چندتا باشه؟
-به نظر شما ما الان چند نفریم؟
با حرص گفت
-والا من کف دستمو و بو نکرده بودم ببینم اقای شهریاری هم هست
کامران با عصبانیت گفت
-این چه وضع حرف زدن خانوم؟سریع برین امور مالی تسویه کنید
رفتم کنار کامران و بازوشو گرفتم و گفتم
-اروم باش کامران
بعدم رو کردم طرف دختره و با لحن ارومی گفتم
-شما میتونین برین سرکارتون
دختره با التماس بهم نگاه کرد که با ارامش بهش لبخندی زدم اونم تشکرو عذرخواهی کردو رفت بیرون کامران خواست حرفی بزنه که دستشو کشیدم و نشوندمش رو مبل خودمم کنارش نشستم رو به علی و نوشین که واستاده بودن گفتم
-بشینین دیگه چرا واستادین
کامران-علی واستا الان زنگ میزنم واست غذا بیارن
-نمیخواد کامران من زیاد میل ندارم من با تو میخورم
علی و نوشینم اون دوتای دیگه رو بخورن
علی-نه بهار
نذاشتم ادامه بده و گفتم
-به خدا علی میل ندارم همین چند لقمه رم به زور میخورم بشین بخور دیگه
شروع کردیم به خوردن من و کامران باهم میخوردیم و اون دوتام غذای خودشونو چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم دست از خوردن کشیدم و تکیه دادم
کامران-چرا رفتی عقب؟
-نمیتونم دیگه بخورم
-بیخود باید زیاد بخوری
بعدم قاشقشو پر از غذا کردو گرفت جلوم
-بخوررررررررررر
با ناله گفتم
-نمیتونم کامران به خدا جا ندارم
-حالا بیا این و بخور اشتهات باز میشه
به زور اون قاشق و خوردم خواست دوباره غذا بده که دستشو گرفتم و گفتم
-بابا کامران تعارف که ندارم اگه گرسنم بود که میخوردم
دیگه اونم حرفی نزد و به خوردنش ادامه داد حدود یک ساعت دیگه اونجا موندیم و زدیم از شرکت بیرون با مشورت با کامران قرار شد بچه هارو بگیم شب بیان خونمون کباب درست کنیم تو حیاط اونام از خدا خواسته قبول کردن ازهمونجا کامران جلوی یه قصابی نگه داشت و گوشت گرفت بعد خرید خرت و پرتای زیادی رفتیم خونه رفتم بالا و لباسم و با یه تی شرت قهوه ای و گرمکن قهوه ای عوض کردم موهامم با کش بالای سرم جمع کردم شنل سفید بافتمم دورم انداختم کامرانم بعد اینکه لباساش و عوض کرد
رفت تا وسایل شام و پذیرایی و اماده کنه
۵ماه بعدمن الان دارم ماه اخرو باهمه ی سختی هاش میگذرونم حسابی تپل شدم و شکمم مثل توپ اومده جلو کامرانم این روزای اخر نمیذاره دست به سیاه و سفید بذاره که خدایی نکرده واسه شازده پسرشون اتفاقی نیفته
گفتم پسر چند ماه پیش رفتیم معلوم شد پسره بچم
۳.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.