فصل دوم....پارت بیست و پنجم
فصل دوم....پارت بیست و پنجم
ZiHa
(دو ماه بعد/سوئد)
جیمین؛
از خواب بلند شدم چشمام هنوز گرم خواب بود گوشی رو برداشتم با دیدن ساعت از جام بلند شدم دوازده ظهر بود با الیزا قرار گذاشتیم امروز جشن بگیریم سالگرد دوسال دوستیمون بود لباسامو عوض کردم و به الیزا زنگ زدم:
الیزا: الو سلام جیمین
جیمین:عزیزم خواب موندم نتوسنتم بیام دنبالت،الان کجایی؟
الیزا:بارون خیلی شدیده، دارم با مترو میرم خونه فکر نکنم امروز به کافه برسیم
جیمین: باشه الان میام مترو
الیزا:باش
خودمو به مترو رسوندم در داشت بسته میشد که دویدم و پام رو گذاشتم لای در و رفتم تو. روی صندلی روبه روم الیزا نشسته بود خیس شده بود تا خواستم برم جلو و سمتش، یکی کت رو انداخت روی سر الیزا، بیشتر که دقت کردم بغل دست الیزا رو دیدم که مثل همیشه شاردن نشسته بود نزدیکشون بودم ولی چون مترو شلوغ بود متوجه حضورم نشده بودن، از لابه لای جمعیت نگاشون میکردم دست شاردن دور شونه الیزا بود و الیزا روی شونه اش خوابیده بود.
گوشه ی خلوتی رو پیدا کردم و سرم رو تکیه دادم و به فکر فرو رفتم بعد از چند دقیقه شاردن و الیزا بلند شدند سریع جلوی دهنم رو پوشوندم و برگشتم تا منو نبینند و پشت سرشون راه افتادم تا ببینم کجا میرن...
ZiHa
(دو ماه بعد/سوئد)
جیمین؛
از خواب بلند شدم چشمام هنوز گرم خواب بود گوشی رو برداشتم با دیدن ساعت از جام بلند شدم دوازده ظهر بود با الیزا قرار گذاشتیم امروز جشن بگیریم سالگرد دوسال دوستیمون بود لباسامو عوض کردم و به الیزا زنگ زدم:
الیزا: الو سلام جیمین
جیمین:عزیزم خواب موندم نتوسنتم بیام دنبالت،الان کجایی؟
الیزا:بارون خیلی شدیده، دارم با مترو میرم خونه فکر نکنم امروز به کافه برسیم
جیمین: باشه الان میام مترو
الیزا:باش
خودمو به مترو رسوندم در داشت بسته میشد که دویدم و پام رو گذاشتم لای در و رفتم تو. روی صندلی روبه روم الیزا نشسته بود خیس شده بود تا خواستم برم جلو و سمتش، یکی کت رو انداخت روی سر الیزا، بیشتر که دقت کردم بغل دست الیزا رو دیدم که مثل همیشه شاردن نشسته بود نزدیکشون بودم ولی چون مترو شلوغ بود متوجه حضورم نشده بودن، از لابه لای جمعیت نگاشون میکردم دست شاردن دور شونه الیزا بود و الیزا روی شونه اش خوابیده بود.
گوشه ی خلوتی رو پیدا کردم و سرم رو تکیه دادم و به فکر فرو رفتم بعد از چند دقیقه شاردن و الیزا بلند شدند سریع جلوی دهنم رو پوشوندم و برگشتم تا منو نبینند و پشت سرشون راه افتادم تا ببینم کجا میرن...
۲.۱k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.