ازدواج اجباری پارت81
......ا.ت
صبح پاشدم جونگکوک رفته بود رفتم یه دوش گرفتم و بعد اومد تو بالکن یکم هوا بخورم صدای در اومد ترسیدم جونگکوک باشه باز میگه چرا رفتی سرما میخوری زود اومدم تو اتاق اما دیدم خ.کیم و لارا بودن متعجب شدم خ.کیم نزدیک شد و باهام رو تخت نشست و گفت
خ.کیم:الان حالت چطوره لارا همه چی رو برام تعریف کرد
ا.ت:خوبم بله
خ.کیم:خب میخوای چیکار کنی
اخم کردم و گفتم
ا.ت: منظورتون چیه
خ.کیم و لارا به هم نگاه کردن و خ.کیم گفت
خ.کیم: ببین دخترم این بچه نه برای تو خوبی میاره نه برای ما میدونم الان یه حس مادرانه درونت هست و دوستش داری
ولی این بیشتر وبیشتر عذابت میده پس بهتره سق*طش کنی تا بتونی با جیمین و نارا از اینجا بری و یه زندگی بهتر پر ارامش با یکی دیگه شروع کنی
با اخم وعصبی پاشدم و گفتم
ا.ت: تو عقلت سرجاشه داری چی میگی من برای خوشی خودم جو*ن یه بچه بی گناه رو بگ*یرم
خ.کیم:این توی که عقلت سرجاش نیست دختر جون تو مگه جونگکوک و این خانواده رو نمیشناسی قسم میخورم اگه بچه دارشی اون وقت اونا ترو خدمتکار خودشون میکنن و همیشه بهت بی احترامی میکنن و توم مجبوری به خاطر بچت چیزی نگی تو باید بری اگه میخوای زندگی کنی
ساکت داشتم فکر میکردم چی اگه حرفاشون درست بودو بیشتر تو این خونه سختی بکشم لارا دستم رو گرفت و گفت
لارا: ببین جونگکوک هر گز وفادار تو نمی مونه روز از همه چیزش براش گزشت اما در اخر مجبور شود خودشو به خاطر جونگکوک کش*ت تو این کارو نکن و برو خودتو مثل خواهرم بدبخت نکن و بچه رو سق*ط کن
اشکام سرازیر شد وگفتم
ا.ت:ولی اون بچه بی گناهه
خ.کیم:میخوای اونم مثل خودت با بدبختی زندگی کنه والبته اگه دختر باشه کسی نمیخوادش
شروع کردم به گریه کردن لارا بغلم کرد گفتم
ا.ت:ولی این خیلی برام سنگینه
لارا:من نگران توم باور کن وقتی میبینمت روز میاد جلو چشمام اونم مثل تو بود
خ.کیم:دخترم این برای تو تو هنوز خیلی جوان تری و باید بهتر زندگی کنی مثل دخترا هم سنت
لارا:این فقط به خاطر توه به جونگکوک گوش نکن
اونا رفتن بیرون ومنم همش گریه میکردم دستمو رو شکمم گزاشتم اخه من چیکار کنم یا باید ناراحتی و دعوا و این خانواده که هیچ کس دوست دیگری نیست رو تحمل کنم یا با جیمین و نارا برم شهر و اونجا زندگی بهتری رو شروع کنم ولی من جونگکوک رو دوست دارم اه خدا نمیدونم دارم دیونه میشم ولی من این همه به جونگکوک گفتم که بریم یه جای دیگه زندگی خودمونو داشته باشیم بهم گوش نداد و گفت که کارو زندگی خودش اینجاست پس منم هر چی به نف خودم باشه رو انجام میدم درست مثل اون
صبح پاشدم جونگکوک رفته بود رفتم یه دوش گرفتم و بعد اومد تو بالکن یکم هوا بخورم صدای در اومد ترسیدم جونگکوک باشه باز میگه چرا رفتی سرما میخوری زود اومدم تو اتاق اما دیدم خ.کیم و لارا بودن متعجب شدم خ.کیم نزدیک شد و باهام رو تخت نشست و گفت
خ.کیم:الان حالت چطوره لارا همه چی رو برام تعریف کرد
ا.ت:خوبم بله
خ.کیم:خب میخوای چیکار کنی
اخم کردم و گفتم
ا.ت: منظورتون چیه
خ.کیم و لارا به هم نگاه کردن و خ.کیم گفت
خ.کیم: ببین دخترم این بچه نه برای تو خوبی میاره نه برای ما میدونم الان یه حس مادرانه درونت هست و دوستش داری
ولی این بیشتر وبیشتر عذابت میده پس بهتره سق*طش کنی تا بتونی با جیمین و نارا از اینجا بری و یه زندگی بهتر پر ارامش با یکی دیگه شروع کنی
با اخم وعصبی پاشدم و گفتم
ا.ت: تو عقلت سرجاشه داری چی میگی من برای خوشی خودم جو*ن یه بچه بی گناه رو بگ*یرم
خ.کیم:این توی که عقلت سرجاش نیست دختر جون تو مگه جونگکوک و این خانواده رو نمیشناسی قسم میخورم اگه بچه دارشی اون وقت اونا ترو خدمتکار خودشون میکنن و همیشه بهت بی احترامی میکنن و توم مجبوری به خاطر بچت چیزی نگی تو باید بری اگه میخوای زندگی کنی
ساکت داشتم فکر میکردم چی اگه حرفاشون درست بودو بیشتر تو این خونه سختی بکشم لارا دستم رو گرفت و گفت
لارا: ببین جونگکوک هر گز وفادار تو نمی مونه روز از همه چیزش براش گزشت اما در اخر مجبور شود خودشو به خاطر جونگکوک کش*ت تو این کارو نکن و برو خودتو مثل خواهرم بدبخت نکن و بچه رو سق*ط کن
اشکام سرازیر شد وگفتم
ا.ت:ولی اون بچه بی گناهه
خ.کیم:میخوای اونم مثل خودت با بدبختی زندگی کنه والبته اگه دختر باشه کسی نمیخوادش
شروع کردم به گریه کردن لارا بغلم کرد گفتم
ا.ت:ولی این خیلی برام سنگینه
لارا:من نگران توم باور کن وقتی میبینمت روز میاد جلو چشمام اونم مثل تو بود
خ.کیم:دخترم این برای تو تو هنوز خیلی جوان تری و باید بهتر زندگی کنی مثل دخترا هم سنت
لارا:این فقط به خاطر توه به جونگکوک گوش نکن
اونا رفتن بیرون ومنم همش گریه میکردم دستمو رو شکمم گزاشتم اخه من چیکار کنم یا باید ناراحتی و دعوا و این خانواده که هیچ کس دوست دیگری نیست رو تحمل کنم یا با جیمین و نارا برم شهر و اونجا زندگی بهتری رو شروع کنم ولی من جونگکوک رو دوست دارم اه خدا نمیدونم دارم دیونه میشم ولی من این همه به جونگکوک گفتم که بریم یه جای دیگه زندگی خودمونو داشته باشیم بهم گوش نداد و گفت که کارو زندگی خودش اینجاست پس منم هر چی به نف خودم باشه رو انجام میدم درست مثل اون
۴۲.۰k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.