ازدواج اجباری صفحه ۱۴ پارت ۱۴
_________
*به مولا گشادیم میاد پس بریم پرش زمانی به ۳ روز بعد روز عروسی تو این ۳ روز اتفاق خاصی نیفتاد*
ویو ا/ت
از یه طرف خوشحالم دارم ازدواج میکنم هم ناراحت
خوشحالم چون از شر پدر و مادر و خواهرام خلاص شدم و هم با کسی که دوسش دارم ازدواج میکنم هم از این ناراحتم که این عشق یه طرفه هست و اون بهم حسی نداره🥲
*پرش زمانی به بعد اینکه هردو بله رو گفتن*
بعد از اینکه هردومون بله رو دادیم پدر مادرامون اومدن بهمون تبریک گفتن بعد چند مین نامجون رفت با دوستاش حرف بزنه و من رو صندلی نشستم که خواهرام اومدم
آنا: عشقم بلاخره راحت شدیم از دست تو ولی حیف که این مرد تو رو انتخاب کرد
جنی: آره بدبخت نمیدونه چه هرزه ای رو انتخاب کرده
لیسا: عههه بسه دیگه بدبخت عروسیشه بزارید امروز رو خوشحال باشه شما ها برید من با ا/ت خصوصی کار دارم
جنی و انا: باشه*رفتن*
لیسا: ببین ا/ت امروز رو نهایت لذت رو ببر چون بدون من چه از نزدیک چه از دور باعث عذابت میشم بفهم*حالت تهدید وار که میدونید چطوریه اونجوری*ولی درکل مبارک باشه عشقم*خیلی مهربون و صاف*(فقط تغییر مودش)
ا/ت نتونستم تحمل کنم و از عمارت رفتم بیرون تویه حیاطش نشستم و آروم گریه کردم که دستی رو شونم حس کردم برگشتم دیدم اون......
ویو نامجون
اههه چرا باید با یه دختر دیگه ازدواج کنم؟ خیلی دلم میخواست کسی که قراره پیشم بشینه یونا باشه نه کس دیگه ای ولی ولش
بعد از اینکه بله هامون رو دادیم خانواده هامون اومدن و بهمون تبریک گفتن منم بعد چنددقیقه دوستام رو دیدم و رفتم اینقدر سرگرم حرف زدنش باهاشون شدم وقتی که برگشتم دیدم ا/ت نیست!
کل عمارت رو گشتم نبود رفتم بیرون که صدای هق هق شنیدم نزدیک تر که شدم دیدم ا/ته
و رفتم و دستم رو گذاشتم رو شونش
نامجون: حالت خوبه؟
ا/ت: اصلا اصلا حالم خوب نیست آخه چرا من باید همچین زندگی رو داشته باشم؟
نامجون: میفهمم سخته ولی باید تحمل کنی
ا/ت: تو چی میدونی ها؟ از وقتی که به دنیا اومدم خواهرام عزیز تر بودن همیشه مامان بابام اذیتم میکردن و میزدنم یه روز نبود که بدنم سالم باشه من فقط تا کلاس نهم سواد دارم نتونستم شغل موردعلاقه ام رو برم تو مدرسه هم که دیگه نگم همه اذیتم میکردن تو خونه خانوادم تو مدرسه همکلاسی هام کسی رو نداشتم بفهم حتی من نمیتونستم خود.کشی کنم هیچ وسیله ای نبود ببین من زندگیم چی هست که از یه ادم فقیر هم بدترمممم (گریه شدید)
وقتی اون حرف ها رو میزد قلبم اتیش میگرفت خیلی این دختر سختی کشیده
نامجون: ببین دیگه الان خانوادت نیست الانم با من زندگی میکنی اینو بدون من کنارتم باشه؟ چیزی خواستی به خودم بگو هرجا هم خواستی میتونی بری ولی قبلش بهم بگو نگرانت نشم باشه؟
ا/ت: واقعا؟
نامجون:آره حالا پاشو اشکاتو پاک کن مهمونا منتظرن کامان بیبی
ا/ت:*خنده* ممنونم
نامجون: کاری نکردم
ویو ادمین
چون گشادم دیگه رفتن عروسی عروسیشون تموم شد رفتن خونه هاشون لالا(فکر بد نکنید منظورم اینه رفتن خوابیدن🤣)
شرط ۲۰ لایک
۲۰ کامنت
*به مولا گشادیم میاد پس بریم پرش زمانی به ۳ روز بعد روز عروسی تو این ۳ روز اتفاق خاصی نیفتاد*
ویو ا/ت
از یه طرف خوشحالم دارم ازدواج میکنم هم ناراحت
خوشحالم چون از شر پدر و مادر و خواهرام خلاص شدم و هم با کسی که دوسش دارم ازدواج میکنم هم از این ناراحتم که این عشق یه طرفه هست و اون بهم حسی نداره🥲
*پرش زمانی به بعد اینکه هردو بله رو گفتن*
بعد از اینکه هردومون بله رو دادیم پدر مادرامون اومدن بهمون تبریک گفتن بعد چند مین نامجون رفت با دوستاش حرف بزنه و من رو صندلی نشستم که خواهرام اومدم
آنا: عشقم بلاخره راحت شدیم از دست تو ولی حیف که این مرد تو رو انتخاب کرد
جنی: آره بدبخت نمیدونه چه هرزه ای رو انتخاب کرده
لیسا: عههه بسه دیگه بدبخت عروسیشه بزارید امروز رو خوشحال باشه شما ها برید من با ا/ت خصوصی کار دارم
جنی و انا: باشه*رفتن*
لیسا: ببین ا/ت امروز رو نهایت لذت رو ببر چون بدون من چه از نزدیک چه از دور باعث عذابت میشم بفهم*حالت تهدید وار که میدونید چطوریه اونجوری*ولی درکل مبارک باشه عشقم*خیلی مهربون و صاف*(فقط تغییر مودش)
ا/ت نتونستم تحمل کنم و از عمارت رفتم بیرون تویه حیاطش نشستم و آروم گریه کردم که دستی رو شونم حس کردم برگشتم دیدم اون......
ویو نامجون
اههه چرا باید با یه دختر دیگه ازدواج کنم؟ خیلی دلم میخواست کسی که قراره پیشم بشینه یونا باشه نه کس دیگه ای ولی ولش
بعد از اینکه بله هامون رو دادیم خانواده هامون اومدن و بهمون تبریک گفتن منم بعد چنددقیقه دوستام رو دیدم و رفتم اینقدر سرگرم حرف زدنش باهاشون شدم وقتی که برگشتم دیدم ا/ت نیست!
کل عمارت رو گشتم نبود رفتم بیرون که صدای هق هق شنیدم نزدیک تر که شدم دیدم ا/ته
و رفتم و دستم رو گذاشتم رو شونش
نامجون: حالت خوبه؟
ا/ت: اصلا اصلا حالم خوب نیست آخه چرا من باید همچین زندگی رو داشته باشم؟
نامجون: میفهمم سخته ولی باید تحمل کنی
ا/ت: تو چی میدونی ها؟ از وقتی که به دنیا اومدم خواهرام عزیز تر بودن همیشه مامان بابام اذیتم میکردن و میزدنم یه روز نبود که بدنم سالم باشه من فقط تا کلاس نهم سواد دارم نتونستم شغل موردعلاقه ام رو برم تو مدرسه هم که دیگه نگم همه اذیتم میکردن تو خونه خانوادم تو مدرسه همکلاسی هام کسی رو نداشتم بفهم حتی من نمیتونستم خود.کشی کنم هیچ وسیله ای نبود ببین من زندگیم چی هست که از یه ادم فقیر هم بدترمممم (گریه شدید)
وقتی اون حرف ها رو میزد قلبم اتیش میگرفت خیلی این دختر سختی کشیده
نامجون: ببین دیگه الان خانوادت نیست الانم با من زندگی میکنی اینو بدون من کنارتم باشه؟ چیزی خواستی به خودم بگو هرجا هم خواستی میتونی بری ولی قبلش بهم بگو نگرانت نشم باشه؟
ا/ت: واقعا؟
نامجون:آره حالا پاشو اشکاتو پاک کن مهمونا منتظرن کامان بیبی
ا/ت:*خنده* ممنونم
نامجون: کاری نکردم
ویو ادمین
چون گشادم دیگه رفتن عروسی عروسیشون تموم شد رفتن خونه هاشون لالا(فکر بد نکنید منظورم اینه رفتن خوابیدن🤣)
شرط ۲۰ لایک
۲۰ کامنت
۹.۱k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.