فیک کوک،پارت۳۷
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۳۷
پول تاکسی رو پرداخت کردم و پیاده شدیم...
نگاهی به اطراف انداختم، ما توی یک شهرک بیرون از شهر سئول بودیم،
دست به کمر وایسادم و روبه جونگکوک با لحن پررویی گفتم
+خونتون کدومه پس...؟
خندید و از شونه هام گرفتو منو برگردوند...
_اینجاست
آب دهنمو به سختی قورت دادم و نگاهی به خونه که نه ، پنتهاوس روبهروم انداختم...
+تو..تو اینجا زندگی میکنی...؟
_اوهوم
بعد دستمو گرفت و منو کشید داخل...
حیاط گل آرایی زیبایی داشت و خیلی بزرگ بود ،
حدفاصل ورودی تا در خونه با سنگفرش پوشیده شده بود که از وسط درخت ها و گل های اطرافش میگذشت...
و در خونه رنگی تقریبا گردویی داشت که گنبدی شکل بود ، روبه روی ورودی خونه هم دو ستون وجود داشت که پیچک ها ازشون بالا رفته بودن...
باورم نمیشه اون اینجا زندگی میکنه ، یعنی انقدر پول داره..؟ راستش اون برای اینجا زندگی کردن خیلی متواضع و مهربونه...
با فکر کردن به این موضوع خیلی خجالت کشیدم ،
اون مدت ها تو خونه ی چند متری من که مطمئنم که حتی از اتاقش هم کوچیکتره زندگی کرده و من مجبورش کردم روی کاناپه بخوابه و بیشتر شبا هم بهش شام ندادم...و با همه ی این ها اون اصلا چیزی نگفت...اون تو همچین جایی زندگی میکنه ، درحالی که من با یه مشت دزد و خلافکار همسایهام،
توی تیمارستان افراد زيادي بودن که نداری و مشکلات روزگار پاشونو به اونجا باز کرده بود...و ما کم آدمای مرفه ای رو میدیدیم که مشکلات روانی داشته باشن البته بایدم همینطوری باشه کسی که تو کل عمرش خوب غذا خورده، هرچیزی که میخواسته داشته و هیچ کمبودی تو زندگیش حس نکرده چرا باید دیوونه بشه؟
تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم جونگکوک دستمو گرفته ، دستش داشت میلرزید
نگاهی بهش انداختم که با دلتنگی به خونه ی پدریش نگاه میکرد...اما اون فرق میکرد، اون مهربون و متواضع بود چون اون هوانگ عوضی نذاشت اینم مثل بقیه ی بچه های دورش عادی بزرگ بشه ، اون سختی زیادی کشیده...
آروم سعی کردم دستم رو از تو دستش دربیارم که فشار دستاشو بیشتر کرد
+جونگکوک چکار میکنی
_چرا نمیزاری دستتو بگیرم؟
+من باهات نسبتی ندارم نمیخوام مامانت فکر بد کنه
بعد دوباره دستم رو کشیدم که مانع شد...
_کی گفته ما نسبتی نداریم..؟*خنده*
بعد بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف من باشه ، وارد خونه شد...
داخل پنتهاوس، حتی از بیرونش هم زیبا تر بود ، یک تم سفید طلایی بود...خونه به سبک سنتی چیده شده بود ، معلوم بود سلیقه ی مامانشه ، یک ست مبل در گوشه ی پذیرایی بود که رنگ زرشکی با دوردوزی طلایی داشتن...روی دیوار های خونه رگه هایی از مرمر بود و در طرف دیگه خونه دو ست مبل دیگه هم با یک میز نهارخوری ۲۴ نفره بود...گوشه ی پذیرایی با راه پله ای که به طبقه ی دوم راه داشت ختم میشد...نرده های پله طلایی بود و پله ها شیری رنگ بودن..
#فیککوک
#پارت۳۷
پول تاکسی رو پرداخت کردم و پیاده شدیم...
نگاهی به اطراف انداختم، ما توی یک شهرک بیرون از شهر سئول بودیم،
دست به کمر وایسادم و روبه جونگکوک با لحن پررویی گفتم
+خونتون کدومه پس...؟
خندید و از شونه هام گرفتو منو برگردوند...
_اینجاست
آب دهنمو به سختی قورت دادم و نگاهی به خونه که نه ، پنتهاوس روبهروم انداختم...
+تو..تو اینجا زندگی میکنی...؟
_اوهوم
بعد دستمو گرفت و منو کشید داخل...
حیاط گل آرایی زیبایی داشت و خیلی بزرگ بود ،
حدفاصل ورودی تا در خونه با سنگفرش پوشیده شده بود که از وسط درخت ها و گل های اطرافش میگذشت...
و در خونه رنگی تقریبا گردویی داشت که گنبدی شکل بود ، روبه روی ورودی خونه هم دو ستون وجود داشت که پیچک ها ازشون بالا رفته بودن...
باورم نمیشه اون اینجا زندگی میکنه ، یعنی انقدر پول داره..؟ راستش اون برای اینجا زندگی کردن خیلی متواضع و مهربونه...
با فکر کردن به این موضوع خیلی خجالت کشیدم ،
اون مدت ها تو خونه ی چند متری من که مطمئنم که حتی از اتاقش هم کوچیکتره زندگی کرده و من مجبورش کردم روی کاناپه بخوابه و بیشتر شبا هم بهش شام ندادم...و با همه ی این ها اون اصلا چیزی نگفت...اون تو همچین جایی زندگی میکنه ، درحالی که من با یه مشت دزد و خلافکار همسایهام،
توی تیمارستان افراد زيادي بودن که نداری و مشکلات روزگار پاشونو به اونجا باز کرده بود...و ما کم آدمای مرفه ای رو میدیدیم که مشکلات روانی داشته باشن البته بایدم همینطوری باشه کسی که تو کل عمرش خوب غذا خورده، هرچیزی که میخواسته داشته و هیچ کمبودی تو زندگیش حس نکرده چرا باید دیوونه بشه؟
تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم جونگکوک دستمو گرفته ، دستش داشت میلرزید
نگاهی بهش انداختم که با دلتنگی به خونه ی پدریش نگاه میکرد...اما اون فرق میکرد، اون مهربون و متواضع بود چون اون هوانگ عوضی نذاشت اینم مثل بقیه ی بچه های دورش عادی بزرگ بشه ، اون سختی زیادی کشیده...
آروم سعی کردم دستم رو از تو دستش دربیارم که فشار دستاشو بیشتر کرد
+جونگکوک چکار میکنی
_چرا نمیزاری دستتو بگیرم؟
+من باهات نسبتی ندارم نمیخوام مامانت فکر بد کنه
بعد دوباره دستم رو کشیدم که مانع شد...
_کی گفته ما نسبتی نداریم..؟*خنده*
بعد بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف من باشه ، وارد خونه شد...
داخل پنتهاوس، حتی از بیرونش هم زیبا تر بود ، یک تم سفید طلایی بود...خونه به سبک سنتی چیده شده بود ، معلوم بود سلیقه ی مامانشه ، یک ست مبل در گوشه ی پذیرایی بود که رنگ زرشکی با دوردوزی طلایی داشتن...روی دیوار های خونه رگه هایی از مرمر بود و در طرف دیگه خونه دو ست مبل دیگه هم با یک میز نهارخوری ۲۴ نفره بود...گوشه ی پذیرایی با راه پله ای که به طبقه ی دوم راه داشت ختم میشد...نرده های پله طلایی بود و پله ها شیری رنگ بودن..
۸۹۷
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.